نارنج


December 25, 2005

دارم میروم.
همین وقتها دو سال پیش راهی بودم به سمتی که آنوقتها خانه بود و دوست خوبی داشتم که می گفت خانه آنجاست که تو هر روز حادثه ای را در آن شروع می کنی و من که لجوجانه می گفتم خانه آنجاست که کتابهایت هست و قاب عکسهایت و خاطره هایت. شبها نمی خوابیدم و همه جا تصویر صدام بود در آن زیرزمین که اول بار پیدایش کرده بودند.
دو سال گذشته حالا و صدام در دادگاههای پیاپی محاکمه می شود من راهی همان سفرم و آن دوست در انتظار به دنیا آمدن کودکی در جایی دور و من مدتهاست ندیده امش که بپرسم خانه اش کجاست.
مانده ام که چقدر حادثه چقدر فاجعه چقدر تنهایی چقدر شروع و پایان در فاصله دو سال می گنجد... چقدر سکوت.

دم رفتن باز قصه گو شدم! ببخش.
کریسمس مبارک!


........................................................................................

December 11, 2005

از میان ازدحام جمعیت وغرفه هایی که هر چیز ممکن را به تماشا و فروش گذاشته اند راهم را باز می کنم: آنجاست. با همان لبخند دوست داشتنی و یک کلاه قرمز روی موهای طلایی رنگش. قول داده بودم که می آیم و آمده ام. در فاصله معقول یک تماشاگر ولی می ایستم و نگاهش می کنم. با سرعت خاص خودش سوسیسهای برشته شده را لای نان می گذارد و یک لایه دستمال کاغذی. بعد مکث می کند و یک ورق کاغذ را هم ضمیمه میکند و می دهد به دست مردم و هر بار با یک اشاره سریع به پلاکارد بالای سرش و بعد به برگه کاغذ تکرار می کند: همه اطلاعات اینجا نوشته شده ولی اگر مایل باشید می توانید اطلاعات بیشتری بگیرید.
آنوقت اگر کسی به جای دور شدن و گاز زدن به سوسیس حین نگاه کردن به نوشته های پشت و روی کاغذ، توقف کند لابد دست از ریختن سس روی سوسیسهای آماده شده بر می دارد و با لبخند خسته و زیبایش می آید تا توضیح بدهد که پناهنده های اجتماعی برای نیازهای اولیه احتیاج به حمایت مالی و فرهنگی دارند و برپایی این غرفه حرکتی است هماهنگ که توسط نیروهای داوطلب به این منظور در بازارهای کریسمس سازماندهی شده و هرکسی در صورت تمایل می تواند ساعاتی از وقتش را به این حرکت داوطلبانه اختصاص دهد.

و در این سرمای فضای باز بازار کریسمس حکایت نابسامانیهای زندگانی مهاجران پناهنده تنداتند دور ساندویچهای سوسیس پیجیده می شود و با قدمهای کند آدمها در سرتاسر بازار غرقه در رنگ و نور پخش می شود، همانطور که موزیک کودک مسیح و بوی وانیل و بخار داغ گلو واین.


........................................................................................

December 07, 2005



........................................................................................

December 05, 2005

یک شمع برای من
یک شمع برای تو راز کوچک من
برای سرد و خاموش به دنیا آمدنت
نشستنت به پای سوختنهای شمع های اینهمه شبها

به خاطر خاطره هایی که بر گرده می کشد
یک شمع هم برای این یاد
برای آن روز دور تولد

اینبار هم نگفته بمان


........................................................................................

November 25, 2005

خوابی که ساعت شش صبح از من گرفتی
شاید به این زودی ها باز نگردد
تا آنوقت یادت را گرو نگه می دارم
خواب هم گاهی ساعتها را اشتباه می گیرد
(برای خواب ولی مگر پهنای این اقیانوس چقدر راه است؟)


........................................................................................

November 20, 2005

دو شب است که ساعت هشت و نیم می رویم سینما. دو شب است که هوا سرد زمستانی شده. برف می بارد اولین برف سال.
"سگهای ولگرد" و "سفر قندهار" را دو شب پیاپی نمایش می دهند با حضور کارگردان.
مردی را با شلوار و کاپشن مشکی نشان می دهم: مخملباف. سرها همه در یک جهت می چرخد. بچه ها برایم صبر می کنند تا بروم و بیایم و سلام علیکی بکنم و آن دور و برها باشم تا بالاخره میرویم و باز صبر می کنند تا من از هرچیز که از یادم می گذرد بگویم. از "سلام سینما" و" باغ بلور" و "مدرسه رجایی" تا آن جمله از مقدمه مخملباف بر کتاب "یک لحظه ویزا" که کارهای بزرگ کردن هیچ ربطی به نبوغ و این جور حرفها ندارد، به شانس شاید، به دیوانگی خیلی، به تربیت و تلاش حتما...

فنجانهایمان پر و خالی می شود. می گذاریم هر چند دور که می خواهد از سر نیمه شب بگذرد. از آن وقتها است که دلم برای همین لحظه ای که در آن هستم تنگ می شود.
برف می بارد اولین برف سال. نه از آن برفها که زمین و آسمان را سفید می کند، نرم و آرام تنها یک لایه حریر سفید می کشد روی تپه ها.





........................................................................................

November 14, 2005

نه اینکه تا به حال از خودم نپرسیده باشم ولی جواب این سوال با فصلهای سال رنگ عوض می کند، با برگ درختها می ریزد، با باد دور میشود ، با مسافرها می رود، در تاریکی نیمه شبهای تنهایی ناپدید میشود، در شلوغی شهرهای ناآشنا راهش را گم می کند و با خاطره ها جا می ماند.

نه اینکه تا به حال از خودم نپرسیده باشم ولی زندگی را باید انگار باز هربار از نو معنی کرد.

بازمعنی کردم. در سفر، توی بالکن طبقه ششم گالری تیت مدرن رو به انعکاس چراغهای کلیسای سن پاول در رودخانه تیمز. باز معنی می کنم. پشت میز کار، رو به درخت گردو که تا من بروم و برگردم تمام برگهایش ریخته بود. و من نمی توانم به یاد نیاورم که پارسال هم سر همین وقت برگهای درخت ریخت و من نبودم و بر که گشتم برای پیدا کردن جواب ساده ترین سوال زندگی چقدر تنها بودم.
باز معنی می کنم. از پس سفر کردن و دنیاها و آدمهای جدید و باز دیدن دوستهای قدیم، باز معنی می کنم و گره می اندازم به گره هایی که راه باز کردنشان را نمی دانم. باز معنی می کنم و می دهم به دست تردید که با خودش ببرد ... و باز معنی می کنم.


........................................................................................

October 31, 2005

زمانی می رسد دیر یا زود
که افسانه عشق در باورت می شکند
بی صدا
همچون تمام قصه های جن و پری.

روایتی عاشقانه از مرگ عشق:
les poupées russes فرانسه، ۲۰۰٥، صدوبیست و پنج دقیقه


........................................................................................

October 26, 2005

صدای باد که در درختها می پیچد مرا یکسره می برد به روزهای دور. روزهای پردرخت و بادهای چهل وهشت ساعته.
مامان می گوید فقط آبپاشی کن نمی خواهد جارو کنی. این باد دوباره ایوان را پر برگ می کند تا فردا.
انگشتم را می گذارم سر شلنگ و آب فواره میزند تا نوک بلندترین درخت. همه این دو سه سال طول کشید تا فهمیدم که این غم پنهان در صدای باد از کجاست. کوچیدن به خانه ای بی درخت و سرزمینی بی باد... این باد هر بار همه را به دوش می کشد و از سر تپه ها سرازیر می شود. از بوی باغچه نم خورده تا نگاه نگران گربه از سر دیوار به آب بازی بی پروای من.
می دهم باد فکرهایم رابا خودش ببرد لای درختها. فردا میان هزار رنگ ریخته باز پیدایشان می کنم.


........................................................................................

October 17, 2005

اینهمه صبر کرده بودم
تا در این نور تماشایت کنم
در سکوت ...
نگفتم که بمانی
تا باز از راه برسی
من سر ساعت این نور سکوت می کنم هر بار
- نگفته بودم؟ -
تا وقت پاورچین رفتن خورشید از لبه پنجره

تو که می دانی چه وقت باید از راه برسی
- می دانی؟ -


........................................................................................

October 13, 2005

شنيدم كه چون قوى زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ، تنها نشيند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزل ها بميرد
گروهى برآنند كه اين مرغ شيدا
كجا عاشقى كرد، آنجا بميرد
شب مرگ، از بيم، آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم قويى كه به صحرا بميرد ...


........................................................................................

October 03, 2005

به اندازه سه روزم کار برداشتم برای خونه. خرید رفتم. دوتا کتاب، کلی خوراکی، فیلم هم گرفتم: همه تجهیزات تو خونه ماندن و تکون نخوردن. مثل اون وقتها که تو باورت نمی شد من یک وقتهایی میتونم این اندازه بیحرکت بشم و خودم هم باورم نمی شد. می دونی گاهی فقط خسته بودم خیلی خسته. بیشتر از هر چیز راستش نگاهم خسته می شد از تمام آنچه که هرروز باید می دید و رد می شد و می گذشت ومی رفت و ندیده می گرفت. دلم می خواست دنیای خیالیمو پشت پلکهام نقاشی می کردم و چشمهامو می بستم. دلم کنج خودمو می خواست با یک تپه کتاب و ردیف فنجونهای خالی و اون پتو کوچیکه که هی تنگ تر دور خودم می پیچوندم و از جام تکون نمی خوردم و کنترل از راه دور و تلفن بی سیم!

می دونی بعد از اون روزهای دور دیگه هیچ سه روزی نیامد که تعطیلی باشه و من کار نکنم و سفر نباشم و خونه باشم و بارون بیاد وخسته باشم و ... باورت میشه؟ ولی باید اینجا می بودی و با چشمهای خودت می دیدی که هنوزم می تونم بیحرکت ترین موجود پیچیده در پتو باشم. سه روز تمام!
این شد که یادت افتادم. دیدی گاهی چه سوراخ سنبه هایی تو ذهن آدم هست، هزارتاش رو هم که درز بگیری، باز یکی از یک جایی سر باز می کنه، اونهم فقط با یک بارون ...
همین. گفتم برات یک نامه بنویسم وقتی از کنج ام اومدم بیرون پستش می کنم.

مواظب خودت باش پاییز جونم.
نارنج


........................................................................................

September 26, 2005

من می گم اگه قبول داشته باشیم که توی دنیا چیزهایی برای خواستن هست، خوب پس باید خواستشون. تا ته خواستن.
همش حرفه ولی ...
ما کی باشیم که بخواهیم یا نخواهیم. این خواستنه که هر صبح بیدارمون می کنه و می کشمون دنبال خودش هرکجا که خواست. به اینجاها هم که می رسه میشینه روبه روی آدم با ژست خونسردی دستشو می زنه زیر چونه اش ومی گه: خر جون نگران نباش!
بده آدم از خودش جا بمونه...

.................................................................................

چیزی نبود. از همین دلهره های هرروزه زندگی (هر روزمره گی؟) آخه به غیر از دلتنگی و خاطرات وشعر و شب و ستاره و عاشق بودن و عاشق نبودن و پاییز و زل زدن به تپه ها و ... دردسرهای روزمره هم هست. شب بیداری هم هست. یک پایان نامه هم هست که از سه هفته پیش سر صفحه شصت و سه مانده.
غم نان هم هست...


........................................................................................

September 25, 2005

و این نوع عجیبی از زندگی بود. زندگی که در آن هرگز خوشبخت نمی شدی. بدبخت هم نمی شدی. به زندگی در سکوت ادامه می دادی و شبها و روزها در سکوتی همه گیر می گذشت.

....................................................................................

در یک لحظه واپسین می پرم توی آخرین قطار. از وحشت برجا ماندن بر یک سکوی متروک و دورافتاده. مسیر و مقصد نامعلوم.
انگشتانم قفل یک مشت خاکستر، در مکث پیش از گشودن دستم در در باد می نویسم.
من اینجا از دورانی می نویسم که سپری شده. پشت هزار حادثه و خاطره و رفتن و ماندن و دیگر شدن و عادت کردن برجا مانده. پشت در بسته زمان.
از خودی که مرگ و دوری و جدایی بینمان فرسنگها فاصله انداخته است.
رو به تپه های دور نزدیک می نشینم و از حس لحظه هایی می نویسم که نامی بر خود ندارند.
در برابر ردیف خاطره هایی که دم پرتگاه فراموشی برای خودکشی صف کشیده اند...


........................................................................................

September 22, 2005

من سایه ای دارم
که این سفر با من بازنگشت
بار اولش هم نیست.

حالا کی کش بیاید دم غروبهای پاییزی روی برگهای ریخته؟


........................................................................................

September 08, 2005

روی کارتون های بسته بندی نشستیم و شام خوردیم. حرف زدیم و خندیدیم تا سکوت نباشد. هزارتا عکس گرفتیم.
خداحافظی که نمی شد بکنیم. به بعضی آدم ها هیچوقت نمی شود گفت خداحافظ. نمی شود گفت به امید دیدار... یا هر جمله دیگری که مال این وقتهاست.
(تصادفی شاید نبود که اول هفته Dont come knocking را دیدم: گریز از یک برهوت به برهوتی دیگر. فرار چه با پای خود ... چه با پای دربند ... فرار...)
حالا اگر به دو تا از بهترین دوستهای دنیا هم بشود خداحافظ گفت، به تمام کوه و دشت زدنها وسفرها که نمی شود. به تمام کوره راههایی که با دوچرخه می رفتیم، به روزها و شبهای این دو سال و نیم که نمی شود.

خود من هم دارم میروم سفر ... با پاییزبرمی گردم.


........................................................................................

September 04, 2005

مثل حس یک لحظه کوتاه درست قبل از به خواب رفتن، یک لحظه کوتاه که تمام حادثه های روز خود یا ناخود آگاه از ذهن آدم می گذرد و راه خودش را می گیرد به سمت حافظه، فراغت ازجنجال لحظه های روزی که گذشته و روزی که می آید و چندان دیگر نخواهد بود و این دانستن.

آی ... ساده گفتن را هنوز بلد نیستم. ساده گفتن از حس ساده سی سالگی ...

یکی از شبهای هفته پیش سی ساله شدم. بالای یک تپه مشرف به شهر، دومین شهر زندگیم، با میلیاردها ستاره و تمام دلتنگی ها و خاطره هایی که همه می خواستند باشند. چشمهایم را بستم ودلم نیامد هیچ آرزوی دیگری بکنم. همان آرزوی هرساله را یکبار دیگر از نوزده سالگی قرض گرفتم.


........................................................................................

August 24, 2005

عادت می کنیم ...

من دیگه عادت کردم. روز و هفته و سال دیگه هیچی نیست برام.
دوست داشتن رو می شه مثل لباس گذاشت توی کمد و نوبتش که شد درآورد و پوشید. می دونستی؟
این سفر حتی فرصت اطو کردن نداشتم. همینطوری می پوشمش با خط تا. ببخش.
تو هم عادت می کنی.


........................................................................................

August 21, 2005

خونه ... ریخت و پاش های دم رفتن که همینطوری سر جاشون موندن. خونه ... یک بشقاب و چند تا لیوان نشسته توی سینک. خونه ... آسمان ابری. خونه ... تپه های دور و نزدیک.
خونه. برگشتن. دیدن اونهایی که هر روز بودند و یک هفته نبودند. که یکریز براشون از همه چیز تعریف کنی و نگی که همش بارون می آمد! که همه چیز رو برایت تعریف کنند و خبرهای بد رو بگذارند برای آخر سر!

خونه یعنی قبل از هر کار نشستن و عکسهای سفر رو تماشا کردن. قبل از چمدون، قبل از پیغامها، قبل از پاکتهای نامه.
خونه یعنی قهوه تو فنجون آبیه.


........................................................................................

August 11, 2005

نه دیگه
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه.
(جدی می گم !)

هرچی من بهش نصیحت می کنم ...


........................................................................................

August 10, 2005

اما راستش چی بگم؟
تقصیر ما که نبود، هر چی بود زیر سر «چشم» تو بود.
یک کاره تو راه ما سبز شدی، ما رو عاشق کردی، ما رو مجنون کردی ... ما رو «داغون» کردی
حالیته؟
آخه آدم چی بگه؟ قربونتم؟
حالا از ما که گذشت
بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل ما، قلندر و مست و خراب تو کوچه بر خوردی، اون چشارو هم بذار. یا اقلاً دیگه این ریختی بهش نیگا نکن
آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه ...



این شبها چطوری تا نصفه شب کار می کردم بی شهر قصه ...؟!


........................................................................................

August 08, 2005

- سه دلیل بر اثبات وجود خداوند بنویسید. (هفتادوپنج صدم نمره)

... یک خدایی بود که با سه تا دلیل اثباتش می کردیم وبرای هر دلیل بیست و پنج صدم نمره می گرفتیم. یک خدایی هم بود که بودنش اثبات نمی خواست.
فقط بود.
این خدا رد شد، با تنها یک دلیل.
آن یکی خدا هنوز هم که هنوز است سر امتحان ثلث با هر سه دلیل، اثبات می شود و با قلم قرمز هفتاد و پنج صدم نمره اش را می گیرد...


........................................................................................

August 05, 2005

پیش پای یادت بلند می شوم
یک مشت آب می پاشم پشت قدم هرروزه این رهگذر بی ردپا
هر بار، هر صبح و شام

از گذر خاطرم که می گذری


........................................................................................

August 03, 2005

دیگر نمی خواهم از رفتن و آمدن تابستان بنویسم.
چه ابری و چه آبی
فرقی هم مگر می کند به حال این روزها؟

چندتا عکس به دستم رسیده. اسم ها دیگر راحت بر چهره ها منطبق نمی شوند: یعنی فقط به خاطر چند تار موی ریخته و چند تا چروک زیر چشم ؟
حافظه ام انگار به خودش می گیرد و اعتراض می کند:
ـ به من چه؟ یک روز می گویی همه را فراموش کنم. یک روز می گویی فقط روزهای خوب یادم بماند با هرچه توی بچگی ها بود. یک روز دوتا خط می کشی وسط معرکه و می گویی بین این دو هرچه هست برود... اینها را برای دور ریختن هم یکی باید به دوش بکشد. نمی ساختی خوب این همه خاطره را ...
جوابی نمی دهم. مزه گیلاسهای پیشرس سر درخت هم که گم شد، همین حرفها را می زد. فرتوت شده. کارمند یک بایگانی دولتی اگر می بود، همین سه هفته دیگر بازنشسته می شد: با سی سال تمام سابقه کار...


........................................................................................

August 01, 2005

باد مرا باز با خودش برده بود سمت جنوب.
بر که گشتم دوتا رد کوله پشتی روی شانه هایم بود و یک ماه آگوست با دنیایی کار جلوی پاهایم...

کمی هنوز گیج دره های پر عمقم. کمی در هوای خلوت و دورافتادگی.
هنوز در مه تاب می خورم. تیز و صخره ای سر می کشم بیرون و باز سفید وناپیدا می شوم.
هنوز سرم پر از سکوت است.
.


........................................................................................

July 26, 2005

بازم تابستون، بازم بیرون زدن، بازم مکث گرما لبه افق.
بازم یک رودخونه آرام، دو تا پای آویزون توی صندل، یک گاز بستنی.
بازم یاد دم غروب، بازم یک لحظه...

بازم پنجره باز، بازم نسیم، پشه، چراغها خاموش، مانیتور روشن.
بازم یک شب جیرجیرکی تابستون ... می شنوید؟


........................................................................................

July 25, 2005

سالمرگ شاملو و ...

هراس من باری،
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد


........................................................................................

July 24, 2005

مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.

هنوز همه حروف الفبا را نمی شناختم وقتی شروع به خواندن کردم. دیگر یادم نمی آید همه عمرم کاری را به جدیت کتاب خواندن انجام داده باشم. خیلی زود نگرانی و دردسر درست شد. مادرم کتابهایم را پنهان می کرد و می فرستادم بازی کنم. می گفت کیهان بچه ها هفته ای یکبار چاپ می شود یعنی یک هفته باید خواندنش طول بکشد. فقط ولی یک سه شنبه طول می کشید و انتظار برای قسمت بعدی "حکایت دوستان" یک هفته... موقع درس و امتحان تمام کتابهای غیر درسی خانه ضبط می شد. پدرم می گفت اینهمه که می خوانی یک چیزی هم بنویس! گاهی کلافه می شد و مرا عمدا می فرستاد دنبال کاری. می گفت قرائت خانه شده اینجا. می گفت مگر همه بچه های همسن تو دلشان نمی خواست هیچ کاری نداشتند و صبح تا شب کتاب می خواندند. می رفتم و با بچه های همسن خودم توی باغ میوه می چیدم و زیر درختها کتاب می خواندم. دایی ام پیشنهاد داد که رنگ و قلم مو تهیه کنند تا من در و پنجره ها را رنگ بزنم. دورتا دور خانه مان پنجره های قدی بزرگ بود با بیشمار نرده آهنی. نرده های سفید و قهوه ای زرد رنگ شد و روی شیشه های رنگی جا به جا لکه های پراکنده زرد نشست. عصرها توی ایوان می نشستم و کتاب می خواندم و دستهایم بوی تینر می داد.
سالها زیر میز کلاس درس کتاب خواندم. همان زیر میز کتابها عوض می شدند و جای خود را به هم می دادند: کتابهای پلیسی به رمانهای عشقی، خاطرات سیاسی به تاریخ و ایدئولوژی های معاصر، شعر به ادبیات مدرن. کتابخانه مدرسه فرزانگان با همه هفت هزار جلد کتاب همان دو قدم آنطرفتر بود. خیلی از دوستها هم همراه بودند. دوستی هایمان از بازی ها و خنده ها و دلخوری های زنگهای تفریح به دنیای زیر میز زنگهای درس ادامه پیدا می کرد.
اولین هدیه عاشقانه ای که گرفتم کتاب بود همانطور که بقیه شکلات وخرس عروسکی و از این جاکلیدی های شکل قلب هدیه می گیرند!
میزهای مدرسه هم یک وقتی جای خود را به میزهای کلاسهای دانشکده دادند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران درست وسط دانشگاه بود. آرام، با شکوه ودوست داشتنی. عقب همین کلاسهای عریض و طویل سیصد نفری دانشکده پزشکی بود که بالاخره کتابها از زیر میز آمدند روی میز! یک هفته کلاس مدیریت بهداشت شاهانه بود. یک میز بزرگ شیشه ای داشت که دورتادورش می نشستیم. "بچه های نیمه شب" را من از پشت شیشه خواندم وقت گوش دادن به مطالبی که کم و بیش از روی یک جزوه قرائت می شد.

مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.
حالا یک مجموعه کوچک دارم از تصویر آدمهایی که در وضعیتهای نه چندان معمول وگاهی دشوار مشغول کتاب خواندن هستند. چندان ارزش هنری ندارد: همه را با دوربین کوچکم و شتابزده گرفته ام. جور دیگری ولی برایم باارزش است. مثل حس یک هم ذاتی و هم خونی پنهان. همان ارزشی که عکسهایی که هرگز نگرفته ام هم دارند. مثل مردی با صورت قهوه ای رنگ خیلی روشن تر از چشمها و موهایش که توی رستوران آنسوتر نشسته بود و در فاصله دستشویی رفتن دختر همراهش یک کتاب قطور درآورد و شروع کرد به خواندن. مثل وقتی که اریش کستنر هشت سالش بود و کنار مادرش جلو ویترین مغازه هایی که برایش جالب نبودند کتاب می خواند. یا خودم ... وقتی بعدازظهرهای تابستان بالای درخت گیلاس وسط دوتا شاخه می نشستم و می خواندم ... و همه و همه عکسهایی که نگرفته ام و همه عکسهایی که نمی گیرم.

در "وقتی من یک پسر کوچولو بودم" اریش کستنر شکایت می کند ازمصائب بزرگسالی: زمانی که دارد کتاب می نویسد دیگر فرصت ندارد کتاب بخواند...


........................................................................................

July 23, 2005

دیشب اگر کسی من را در راه می دید، آخرین حدسش می توانست این باشد که من دارم می روم سینمای تابستانی! دوتا ژاکت پوشیده بودم و بارانی و یک دستم هم چتر گرفته بودم. تازه وقتی رسیدم کلی کم آوردم چون خیلی ها پتو با خودشان آورده بودند!

این تابستان یکذره روسیاهی به ذغال نگذاشت ...!


........................................................................................

July 20, 2005


ببین دنیام رو ...
وقتی نیستی.


........................................................................................

July 15, 2005

آهای ...
کسی خاطره دست دوم نمی خواد ... ؟


........................................................................................

July 13, 2005

دل من هم مثل تو گرفت. یک پله هنوز هست بین عاشق بودن و هیچ بودن. یکسال است که روی نوک پا راه می روم که از این یکی پله پایین نیافتاده باشم ...
افتادن گاهی صدا ندارد.
می بینی که ...


........................................................................................

July 08, 2005

پائیز است. پائیز سبز. پائیز بدون رنگ
به آسمان ابری این روزها که نگاه می کنم و زمین خیس، می ترسم که تابستان دیگر برنگردد.

ماندنی شدم اینجا. یک پائیز دیگر می مانم.
تصمیم گرفتن بدون انتخابهای زیاد کار خیلی راحتی است. امتحان کرده اید؟ "تو هم آخرش رفتنی نیستی". این را دوستی همین هفته پیش می گفت. می گفت که خودش سالها چمدانش کنار در بوده.

از دیشب بین من و رفتن باز فاصله افتاد.


........................................................................................

July 05, 2005

دلم به همین زودی برای آن دو روز تنگ شده. دو روزی که فقط رکاب می زدم، که هیچکس و هیچ چیز انگار نبود جز هوا و باد و آفتاب... و آب...
که در باد می رفتم و فکرهایم را جا می گذاشتم... بی شتاب و سریع. که خستگی ام را روی ماسه ها درمی کردم و تشنگی ام را با آب داغ قمقمه.
دلم برای آبی پشت علف ها تنگ شده، که هربار سرم را بلند می کردم آنجا بود. که می شد با ریه های پر از باد ... با شانه های سوخته از آفتاب ... رو به آن ایستاد

و به هیج چیز فکر نکرد.


........................................................................................

July 04, 2005


سلام من به هر روز صبح
به تپه های نزدیک
به تپه های دوردست ...


........................................................................................

July 03, 2005

مامان همیشه می گفت که می خواسته اسم دخترهایش را بگذارد نارنج و ترنج. من یک نگاه به خودم می کردم و توی دلم ترنج را بیشتر می پسندیدم. ولی با این ترتیب که مامان می گفت من باید نارنجه می شدم. ترنجمون می شد خواهرم. تازه یک فسقلی هم داشتیم که همیشه با کمی تاخیر می پرسید پس من چی؟! مامانم هم کمی فکر می کرد و می گفت: بی رنج! ما دوتا غش غش می خندیدیم و فسقلی هم مثل همیشه به سهم خودش راضی بود. شاید هم آن موقع هنوز نمی فهمید که بی رنج اسم خنده داری است. اصلا این فسقلی سر اسم همیشه سرش کلاه می رفت! روی جلد شناسنامه مامانم با خودکار نوشته شده " گلاره ". این یادگار روزی است که بابام می رفت اداره ثبت احوال تا برای خواهر کوچیکه شناسنامه بگیرد. بابام حافظه اش هیچوقت خوب نبود. ولی نمی دانیم چقدر... آنقدر که آنطور که خودش ادعا می کرد گلاره به آن درشتی را هم ندیده بود یا ... فقط ندیده گرفته بود! خلاصه وقتی برگشت و با لبخند پیروزمندانه ای گفت : " نهال "، یادم هست که ما دو تا زدیم زیر خنده و خنده مان هم زیاد بی دلیل نبود! مامانم کمی اعتراض کرد که آدم وقتی برای بچه اسم انتخاب می کند باید حساب کند که یک روزی می شود پنجاه ساله. ما دو تا با هم گفتیم بزرگ که شد عوضش می کنیم و می گذاریم درخت! بعدها همیشه بهش می گفتیم که خیلی شانس آورده که بابا از فرط علاقه اش به باغ و باغبانی اسمش را بیل یا کلنگ نگذاشته یا مثلا سمپاش! سربه سرش می گذاشتیم و می خندیدیم. فسقلی ولی هیچ وقت اعتراضی نداشت و نه حتی به تمام اسمهای عجیب غریبی که ما در عالم بازی و بچگی صدایش می زدیم. تا وقتی که مامانم تمام این اسمها را ممنوع کرد: فیلی و خپل و خرسی و .... می گفت که روی شخصیت بچه تاثیر منفی می گذارد و ما هم دیگر به این اسمها صدایش نمی زدیم، یا کمتر می زدیم و شیطنتمان را لابد جای دیگری خالی می کردیم!

اصلا چرا دارم اینها را می گویم؟
من می توانستم نارنج باشم. این همه پیشامدها می شد در زندگیم اتفاق نمی افتاد. می شد سرنوشت دیگری می داشتم، اینجای دنیا نبودم، کسی دیگر می بودم غیر از این که هستم. با این همه یک چیز به حتم اتفاق می افتاد: من به اندازه تمام این سالها از روزهای نارنج و ترنج دور می بودم. این سالها هرجور که می گذشت، بین من و آن روزها فاصله می انداخت. حتی اگر به جای تک تک تلخی هایش لحظات خوشی می نشست.
حالا من می توانم اینجا بشوم نارنج. بار گذشته هایم را زمین بگذارم و بنشینم و نگاه کنم به زندگی که مال من است و می توانست هم نباشد. به خطی که مرا وصل می کند به آن روزهای دور. سر خط را بگیرم در دستم، هرازگاهی تکانه ای بدهم به آن و گوش بسپارم که کجا خاطره ای اززیر بار تمام گذشته ها به صدا در می آید.

اینجا من ... یک نارنج ...


........................................................................................


counter create hit