●
بازم تابستون، بازم بیرون زدن، بازم مکث گرما لبه افق.
بازم یک رودخونه آرام، دو تا پای آویزون توی صندل، یک گاز بستنی.
بازم یاد دم غروب، بازم یک لحظه...
بازم پنجره باز، بازم نسیم، پشه، چراغها خاموش، مانیتور روشن.
بازم یک شب جیرجیرکی تابستون ... می شنوید؟
●
سالمرگ شاملو و ...
هراس من باری،
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
●
مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.
هنوز همه حروف الفبا را نمی شناختم وقتی شروع به خواندن کردم. دیگر یادم نمی آید همه عمرم کاری را به جدیت کتاب خواندن انجام داده باشم. خیلی زود نگرانی و دردسر درست شد. مادرم کتابهایم را پنهان می کرد و می فرستادم بازی کنم. می گفت کیهان بچه ها هفته ای یکبار چاپ می شود یعنی یک هفته باید خواندنش طول بکشد. فقط ولی یک سه شنبه طول می کشید و انتظار برای قسمت بعدی "حکایت دوستان" یک هفته... موقع درس و امتحان تمام کتابهای غیر درسی خانه ضبط می شد. پدرم می گفت اینهمه که می خوانی یک چیزی هم بنویس! گاهی کلافه می شد و مرا عمدا می فرستاد دنبال کاری. می گفت قرائت خانه شده اینجا. می گفت مگر همه بچه های همسن تو دلشان نمی خواست هیچ کاری نداشتند و صبح تا شب کتاب می خواندند. می رفتم و با بچه های همسن خودم توی باغ میوه می چیدم و زیر درختها کتاب می خواندم. دایی ام پیشنهاد داد که رنگ و قلم مو تهیه کنند تا من در و پنجره ها را رنگ بزنم. دورتا دور خانه مان پنجره های قدی بزرگ بود با بیشمار نرده آهنی. نرده های سفید و قهوه ای زرد رنگ شد و روی شیشه های رنگی جا به جا لکه های پراکنده زرد نشست. عصرها توی ایوان می نشستم و کتاب می خواندم و دستهایم بوی تینر می داد.
سالها زیر میز کلاس درس کتاب خواندم. همان زیر میز کتابها عوض می شدند و جای خود را به هم می دادند: کتابهای پلیسی به رمانهای عشقی، خاطرات سیاسی به تاریخ و ایدئولوژی های معاصر، شعر به ادبیات مدرن. کتابخانه مدرسه فرزانگان با همه هفت هزار جلد کتاب همان دو قدم آنطرفتر بود. خیلی از دوستها هم همراه بودند. دوستی هایمان از بازی ها و خنده ها و دلخوری های زنگهای تفریح به دنیای زیر میز زنگهای درس ادامه پیدا می کرد.
اولین هدیه عاشقانه ای که گرفتم کتاب بود همانطور که بقیه شکلات وخرس عروسکی و از این جاکلیدی های شکل قلب هدیه می گیرند!
میزهای مدرسه هم یک وقتی جای خود را به میزهای کلاسهای دانشکده دادند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران درست وسط دانشگاه بود. آرام، با شکوه ودوست داشتنی. عقب همین کلاسهای عریض و طویل سیصد نفری دانشکده پزشکی بود که بالاخره کتابها از زیر میز آمدند روی میز! یک هفته کلاس مدیریت بهداشت شاهانه بود. یک میز بزرگ شیشه ای داشت که دورتادورش می نشستیم. "بچه های نیمه شب" را من از پشت شیشه خواندم وقت گوش دادن به مطالبی که کم و بیش از روی یک جزوه قرائت می شد.
مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.
حالا یک مجموعه کوچک دارم از تصویر آدمهایی که در وضعیتهای نه چندان معمول وگاهی دشوار مشغول کتاب خواندن هستند. چندان ارزش هنری ندارد: همه را با دوربین کوچکم و شتابزده گرفته ام. جور دیگری ولی برایم باارزش است. مثل حس یک هم ذاتی و هم خونی پنهان. همان ارزشی که عکسهایی که هرگز نگرفته ام هم دارند. مثل مردی با صورت قهوه ای رنگ خیلی روشن تر از چشمها و موهایش که توی رستوران آنسوتر نشسته بود و در فاصله دستشویی رفتن دختر همراهش یک کتاب قطور درآورد و شروع کرد به خواندن. مثل وقتی که اریش کستنر هشت سالش بود و کنار مادرش جلو ویترین مغازه هایی که برایش جالب نبودند کتاب می خواند. یا خودم ... وقتی بعدازظهرهای تابستان بالای درخت گیلاس وسط دوتا شاخه می نشستم و می خواندم ... و همه و همه عکسهایی که نگرفته ام و همه عکسهایی که نمی گیرم.
در "وقتی من یک پسر کوچولو بودم" اریش کستنر شکایت می کند ازمصائب بزرگسالی: زمانی که دارد کتاب می نویسد دیگر فرصت ندارد کتاب بخواند...
●
دیشب اگر کسی من را در راه می دید، آخرین حدسش می توانست این باشد که من دارم می روم سینمای تابستانی! دوتا ژاکت پوشیده بودم و بارانی و یک دستم هم چتر گرفته بودم. تازه وقتی رسیدم کلی کم آوردم چون خیلی ها پتو با خودشان آورده بودند!
این تابستان یکذره روسیاهی به ذغال نگذاشت ...!
●
آهای ...
کسی خاطره دست دوم نمی خواد ... ؟
●
دل من هم مثل تو گرفت. یک پله هنوز هست بین عاشق بودن و هیچ بودن. یکسال است که روی نوک پا راه می روم که از این یکی پله پایین نیافتاده باشم ...
افتادن گاهی صدا ندارد.
می بینی که ...
●
پائیز است. پائیز سبز. پائیز بدون رنگ
به آسمان ابری این روزها که نگاه می کنم و زمین خیس، می ترسم که تابستان دیگر برنگردد.
ماندنی شدم اینجا. یک پائیز دیگر می مانم.
تصمیم گرفتن بدون انتخابهای زیاد کار خیلی راحتی است. امتحان کرده اید؟ "تو هم آخرش رفتنی نیستی". این را دوستی همین هفته پیش می گفت. می گفت که خودش سالها چمدانش کنار در بوده.
از دیشب بین من و رفتن باز فاصله افتاد.
●
دلم به همین زودی برای آن دو روز تنگ شده. دو روزی که فقط رکاب می زدم، که هیچکس و هیچ چیز انگار نبود جز هوا و باد و آفتاب... و آب...
که در باد می رفتم و فکرهایم را جا می گذاشتم... بی شتاب و سریع. که خستگی ام را روی ماسه ها درمی کردم و تشنگی ام را با آب داغ قمقمه.
دلم برای آبی پشت علف ها تنگ شده، که هربار سرم را بلند می کردم آنجا بود. که می شد با ریه های پر از باد ... با شانه های سوخته از آفتاب ... رو به آن ایستاد
و به هیج چیز فکر نکرد.
●
مامان همیشه می گفت که می خواسته اسم دخترهایش را بگذارد نارنج و ترنج. من یک نگاه به خودم می کردم و توی دلم ترنج را بیشتر می پسندیدم. ولی با این ترتیب که مامان می گفت من باید نارنجه می شدم. ترنجمون می شد خواهرم. تازه یک فسقلی هم داشتیم که همیشه با کمی تاخیر می پرسید پس من چی؟! مامانم هم کمی فکر می کرد و می گفت: بی رنج! ما دوتا غش غش می خندیدیم و فسقلی هم مثل همیشه به سهم خودش راضی بود. شاید هم آن موقع هنوز نمی فهمید که بی رنج اسم خنده داری است. اصلا این فسقلی سر اسم همیشه سرش کلاه می رفت! روی جلد شناسنامه مامانم با خودکار نوشته شده " گلاره ". این یادگار روزی است که بابام می رفت اداره ثبت احوال تا برای خواهر کوچیکه شناسنامه بگیرد. بابام حافظه اش هیچوقت خوب نبود. ولی نمی دانیم چقدر... آنقدر که آنطور که خودش ادعا می کرد گلاره به آن درشتی را هم ندیده بود یا ... فقط ندیده گرفته بود! خلاصه وقتی برگشت و با لبخند پیروزمندانه ای گفت : " نهال "، یادم هست که ما دو تا زدیم زیر خنده و خنده مان هم زیاد بی دلیل نبود! مامانم کمی اعتراض کرد که آدم وقتی برای بچه اسم انتخاب می کند باید حساب کند که یک روزی می شود پنجاه ساله. ما دو تا با هم گفتیم بزرگ که شد عوضش می کنیم و می گذاریم درخت! بعدها همیشه بهش می گفتیم که خیلی شانس آورده که بابا از فرط علاقه اش به باغ و باغبانی اسمش را بیل یا کلنگ نگذاشته یا مثلا سمپاش! سربه سرش می گذاشتیم و می خندیدیم. فسقلی ولی هیچ وقت اعتراضی نداشت و نه حتی به تمام اسمهای عجیب غریبی که ما در عالم بازی و بچگی صدایش می زدیم. تا وقتی که مامانم تمام این اسمها را ممنوع کرد: فیلی و خپل و خرسی و .... می گفت که روی شخصیت بچه تاثیر منفی می گذارد و ما هم دیگر به این اسمها صدایش نمی زدیم، یا کمتر می زدیم و شیطنتمان را لابد جای دیگری خالی می کردیم!
اصلا چرا دارم اینها را می گویم؟
من می توانستم نارنج باشم. این همه پیشامدها می شد در زندگیم اتفاق نمی افتاد. می شد سرنوشت دیگری می داشتم، اینجای دنیا نبودم، کسی دیگر می بودم غیر از این که هستم. با این همه یک چیز به حتم اتفاق می افتاد: من به اندازه تمام این سالها از روزهای نارنج و ترنج دور می بودم. این سالها هرجور که می گذشت، بین من و آن روزها فاصله می انداخت. حتی اگر به جای تک تک تلخی هایش لحظات خوشی می نشست.
حالا من می توانم اینجا بشوم نارنج. بار گذشته هایم را زمین بگذارم و بنشینم و نگاه کنم به زندگی که مال من است و می توانست هم نباشد. به خطی که مرا وصل می کند به آن روزهای دور. سر خط را بگیرم در دستم، هرازگاهی تکانه ای بدهم به آن و گوش بسپارم که کجا خاطره ای اززیر بار تمام گذشته ها به صدا در می آید.
اینجا من ... یک نارنج ...