●
مامان همیشه می گفت که می خواسته اسم دخترهایش را بگذارد نارنج و ترنج. من یک نگاه به خودم می کردم و توی دلم ترنج را بیشتر می پسندیدم. ولی با این ترتیب که مامان می گفت من باید نارنجه می شدم. ترنجمون می شد خواهرم. تازه یک فسقلی هم داشتیم که همیشه با کمی تاخیر می پرسید پس من چی؟! مامانم هم کمی فکر می کرد و می گفت: بی رنج! ما دوتا غش غش می خندیدیم و فسقلی هم مثل همیشه به سهم خودش راضی بود. شاید هم آن موقع هنوز نمی فهمید که بی رنج اسم خنده داری است. اصلا این فسقلی سر اسم همیشه سرش کلاه می رفت! روی جلد شناسنامه مامانم با خودکار نوشته شده " گلاره ". این یادگار روزی است که بابام می رفت اداره ثبت احوال تا برای خواهر کوچیکه شناسنامه بگیرد. بابام حافظه اش هیچوقت خوب نبود. ولی نمی دانیم چقدر... آنقدر که آنطور که خودش ادعا می کرد گلاره به آن درشتی را هم ندیده بود یا ... فقط ندیده گرفته بود! خلاصه وقتی برگشت و با لبخند پیروزمندانه ای گفت : " نهال "، یادم هست که ما دو تا زدیم زیر خنده و خنده مان هم زیاد بی دلیل نبود! مامانم کمی اعتراض کرد که آدم وقتی برای بچه اسم انتخاب می کند باید حساب کند که یک روزی می شود پنجاه ساله. ما دو تا با هم گفتیم بزرگ که شد عوضش می کنیم و می گذاریم درخت! بعدها همیشه بهش می گفتیم که خیلی شانس آورده که بابا از فرط علاقه اش به باغ و باغبانی اسمش را بیل یا کلنگ نگذاشته یا مثلا سمپاش! سربه سرش می گذاشتیم و می خندیدیم. فسقلی ولی هیچ وقت اعتراضی نداشت و نه حتی به تمام اسمهای عجیب غریبی که ما در عالم بازی و بچگی صدایش می زدیم. تا وقتی که مامانم تمام این اسمها را ممنوع کرد: فیلی و خپل و خرسی و .... می گفت که روی شخصیت بچه تاثیر منفی می گذارد و ما هم دیگر به این اسمها صدایش نمی زدیم، یا کمتر می زدیم و شیطنتمان را لابد جای دیگری خالی می کردیم!
اصلا چرا دارم اینها را می گویم؟
من می توانستم نارنج باشم. این همه پیشامدها می شد در زندگیم اتفاق نمی افتاد. می شد سرنوشت دیگری می داشتم، اینجای دنیا نبودم، کسی دیگر می بودم غیر از این که هستم. با این همه یک چیز به حتم اتفاق می افتاد: من به اندازه تمام این سالها از روزهای نارنج و ترنج دور می بودم. این سالها هرجور که می گذشت، بین من و آن روزها فاصله می انداخت. حتی اگر به جای تک تک تلخی هایش لحظات خوشی می نشست.
حالا من می توانم اینجا بشوم نارنج. بار گذشته هایم را زمین بگذارم و بنشینم و نگاه کنم به زندگی که مال من است و می توانست هم نباشد. به خطی که مرا وصل می کند به آن روزهای دور. سر خط را بگیرم در دستم، هرازگاهی تکانه ای بدهم به آن و گوش بسپارم که کجا خاطره ای اززیر بار تمام گذشته ها به صدا در می آید.
اینجا من ... یک نارنج ...