●
دلم به همین زودی برای آن دو روز تنگ شده. دو روزی که فقط رکاب می زدم، که هیچکس و هیچ چیز انگار نبود جز هوا و باد و آفتاب... و آب...
که در باد می رفتم و فکرهایم را جا می گذاشتم... بی شتاب و سریع. که خستگی ام را روی ماسه ها درمی کردم و تشنگی ام را با آب داغ قمقمه.
دلم برای آبی پشت علف ها تنگ شده، که هربار سرم را بلند می کردم آنجا بود. که می شد با ریه های پر از باد ... با شانه های سوخته از آفتاب ... رو به آن ایستاد
و به هیج چیز فکر نکرد.