نارنج


July 24, 2005

مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.

هنوز همه حروف الفبا را نمی شناختم وقتی شروع به خواندن کردم. دیگر یادم نمی آید همه عمرم کاری را به جدیت کتاب خواندن انجام داده باشم. خیلی زود نگرانی و دردسر درست شد. مادرم کتابهایم را پنهان می کرد و می فرستادم بازی کنم. می گفت کیهان بچه ها هفته ای یکبار چاپ می شود یعنی یک هفته باید خواندنش طول بکشد. فقط ولی یک سه شنبه طول می کشید و انتظار برای قسمت بعدی "حکایت دوستان" یک هفته... موقع درس و امتحان تمام کتابهای غیر درسی خانه ضبط می شد. پدرم می گفت اینهمه که می خوانی یک چیزی هم بنویس! گاهی کلافه می شد و مرا عمدا می فرستاد دنبال کاری. می گفت قرائت خانه شده اینجا. می گفت مگر همه بچه های همسن تو دلشان نمی خواست هیچ کاری نداشتند و صبح تا شب کتاب می خواندند. می رفتم و با بچه های همسن خودم توی باغ میوه می چیدم و زیر درختها کتاب می خواندم. دایی ام پیشنهاد داد که رنگ و قلم مو تهیه کنند تا من در و پنجره ها را رنگ بزنم. دورتا دور خانه مان پنجره های قدی بزرگ بود با بیشمار نرده آهنی. نرده های سفید و قهوه ای زرد رنگ شد و روی شیشه های رنگی جا به جا لکه های پراکنده زرد نشست. عصرها توی ایوان می نشستم و کتاب می خواندم و دستهایم بوی تینر می داد.
سالها زیر میز کلاس درس کتاب خواندم. همان زیر میز کتابها عوض می شدند و جای خود را به هم می دادند: کتابهای پلیسی به رمانهای عشقی، خاطرات سیاسی به تاریخ و ایدئولوژی های معاصر، شعر به ادبیات مدرن. کتابخانه مدرسه فرزانگان با همه هفت هزار جلد کتاب همان دو قدم آنطرفتر بود. خیلی از دوستها هم همراه بودند. دوستی هایمان از بازی ها و خنده ها و دلخوری های زنگهای تفریح به دنیای زیر میز زنگهای درس ادامه پیدا می کرد.
اولین هدیه عاشقانه ای که گرفتم کتاب بود همانطور که بقیه شکلات وخرس عروسکی و از این جاکلیدی های شکل قلب هدیه می گیرند!
میزهای مدرسه هم یک وقتی جای خود را به میزهای کلاسهای دانشکده دادند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران درست وسط دانشگاه بود. آرام، با شکوه ودوست داشتنی. عقب همین کلاسهای عریض و طویل سیصد نفری دانشکده پزشکی بود که بالاخره کتابها از زیر میز آمدند روی میز! یک هفته کلاس مدیریت بهداشت شاهانه بود. یک میز بزرگ شیشه ای داشت که دورتادورش می نشستیم. "بچه های نیمه شب" را من از پشت شیشه خواندم وقت گوش دادن به مطالبی که کم و بیش از روی یک جزوه قرائت می شد.

مدتی است که از آدمها وقت کتاب خواندن عکس می گیرم.
حالا یک مجموعه کوچک دارم از تصویر آدمهایی که در وضعیتهای نه چندان معمول وگاهی دشوار مشغول کتاب خواندن هستند. چندان ارزش هنری ندارد: همه را با دوربین کوچکم و شتابزده گرفته ام. جور دیگری ولی برایم باارزش است. مثل حس یک هم ذاتی و هم خونی پنهان. همان ارزشی که عکسهایی که هرگز نگرفته ام هم دارند. مثل مردی با صورت قهوه ای رنگ خیلی روشن تر از چشمها و موهایش که توی رستوران آنسوتر نشسته بود و در فاصله دستشویی رفتن دختر همراهش یک کتاب قطور درآورد و شروع کرد به خواندن. مثل وقتی که اریش کستنر هشت سالش بود و کنار مادرش جلو ویترین مغازه هایی که برایش جالب نبودند کتاب می خواند. یا خودم ... وقتی بعدازظهرهای تابستان بالای درخت گیلاس وسط دوتا شاخه می نشستم و می خواندم ... و همه و همه عکسهایی که نگرفته ام و همه عکسهایی که نمی گیرم.

در "وقتی من یک پسر کوچولو بودم" اریش کستنر شکایت می کند ازمصائب بزرگسالی: زمانی که دارد کتاب می نویسد دیگر فرصت ندارد کتاب بخواند...


........................................................................................


counter create hit