نارنج


August 24, 2005

عادت می کنیم ...

من دیگه عادت کردم. روز و هفته و سال دیگه هیچی نیست برام.
دوست داشتن رو می شه مثل لباس گذاشت توی کمد و نوبتش که شد درآورد و پوشید. می دونستی؟
این سفر حتی فرصت اطو کردن نداشتم. همینطوری می پوشمش با خط تا. ببخش.
تو هم عادت می کنی.


........................................................................................

August 21, 2005

خونه ... ریخت و پاش های دم رفتن که همینطوری سر جاشون موندن. خونه ... یک بشقاب و چند تا لیوان نشسته توی سینک. خونه ... آسمان ابری. خونه ... تپه های دور و نزدیک.
خونه. برگشتن. دیدن اونهایی که هر روز بودند و یک هفته نبودند. که یکریز براشون از همه چیز تعریف کنی و نگی که همش بارون می آمد! که همه چیز رو برایت تعریف کنند و خبرهای بد رو بگذارند برای آخر سر!

خونه یعنی قبل از هر کار نشستن و عکسهای سفر رو تماشا کردن. قبل از چمدون، قبل از پیغامها، قبل از پاکتهای نامه.
خونه یعنی قهوه تو فنجون آبیه.


........................................................................................

August 11, 2005

نه دیگه
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه.
(جدی می گم !)

هرچی من بهش نصیحت می کنم ...


........................................................................................

August 10, 2005

اما راستش چی بگم؟
تقصیر ما که نبود، هر چی بود زیر سر «چشم» تو بود.
یک کاره تو راه ما سبز شدی، ما رو عاشق کردی، ما رو مجنون کردی ... ما رو «داغون» کردی
حالیته؟
آخه آدم چی بگه؟ قربونتم؟
حالا از ما که گذشت
بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل ما، قلندر و مست و خراب تو کوچه بر خوردی، اون چشارو هم بذار. یا اقلاً دیگه این ریختی بهش نیگا نکن
آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه ...



این شبها چطوری تا نصفه شب کار می کردم بی شهر قصه ...؟!


........................................................................................

August 08, 2005

- سه دلیل بر اثبات وجود خداوند بنویسید. (هفتادوپنج صدم نمره)

... یک خدایی بود که با سه تا دلیل اثباتش می کردیم وبرای هر دلیل بیست و پنج صدم نمره می گرفتیم. یک خدایی هم بود که بودنش اثبات نمی خواست.
فقط بود.
این خدا رد شد، با تنها یک دلیل.
آن یکی خدا هنوز هم که هنوز است سر امتحان ثلث با هر سه دلیل، اثبات می شود و با قلم قرمز هفتاد و پنج صدم نمره اش را می گیرد...


........................................................................................

August 05, 2005

پیش پای یادت بلند می شوم
یک مشت آب می پاشم پشت قدم هرروزه این رهگذر بی ردپا
هر بار، هر صبح و شام

از گذر خاطرم که می گذری


........................................................................................

August 03, 2005

دیگر نمی خواهم از رفتن و آمدن تابستان بنویسم.
چه ابری و چه آبی
فرقی هم مگر می کند به حال این روزها؟

چندتا عکس به دستم رسیده. اسم ها دیگر راحت بر چهره ها منطبق نمی شوند: یعنی فقط به خاطر چند تار موی ریخته و چند تا چروک زیر چشم ؟
حافظه ام انگار به خودش می گیرد و اعتراض می کند:
ـ به من چه؟ یک روز می گویی همه را فراموش کنم. یک روز می گویی فقط روزهای خوب یادم بماند با هرچه توی بچگی ها بود. یک روز دوتا خط می کشی وسط معرکه و می گویی بین این دو هرچه هست برود... اینها را برای دور ریختن هم یکی باید به دوش بکشد. نمی ساختی خوب این همه خاطره را ...
جوابی نمی دهم. مزه گیلاسهای پیشرس سر درخت هم که گم شد، همین حرفها را می زد. فرتوت شده. کارمند یک بایگانی دولتی اگر می بود، همین سه هفته دیگر بازنشسته می شد: با سی سال تمام سابقه کار...


........................................................................................

August 01, 2005

باد مرا باز با خودش برده بود سمت جنوب.
بر که گشتم دوتا رد کوله پشتی روی شانه هایم بود و یک ماه آگوست با دنیایی کار جلوی پاهایم...

کمی هنوز گیج دره های پر عمقم. کمی در هوای خلوت و دورافتادگی.
هنوز در مه تاب می خورم. تیز و صخره ای سر می کشم بیرون و باز سفید وناپیدا می شوم.
هنوز سرم پر از سکوت است.
.


........................................................................................


counter create hit