●
دیگر نمی خواهم از رفتن و آمدن تابستان بنویسم.
چه ابری و چه آبی
فرقی هم مگر می کند به حال این روزها؟
چندتا عکس به دستم رسیده. اسم ها دیگر راحت بر چهره ها منطبق نمی شوند: یعنی فقط به خاطر چند تار موی ریخته و چند تا چروک زیر چشم ؟
حافظه ام انگار به خودش می گیرد و اعتراض می کند:
ـ به من چه؟ یک روز می گویی همه را فراموش کنم. یک روز می گویی فقط روزهای خوب یادم بماند با هرچه توی بچگی ها بود. یک روز دوتا خط می کشی وسط معرکه و می گویی بین این دو هرچه هست برود... اینها را برای دور ریختن هم یکی باید به دوش بکشد. نمی ساختی خوب این همه خاطره را ...
جوابی نمی دهم. مزه گیلاسهای پیشرس سر درخت هم که گم شد، همین حرفها را می زد. فرتوت شده. کارمند یک بایگانی دولتی اگر می بود، همین سه هفته دیگر بازنشسته می شد: با سی سال تمام سابقه کار...