نارنج


September 26, 2005

من می گم اگه قبول داشته باشیم که توی دنیا چیزهایی برای خواستن هست، خوب پس باید خواستشون. تا ته خواستن.
همش حرفه ولی ...
ما کی باشیم که بخواهیم یا نخواهیم. این خواستنه که هر صبح بیدارمون می کنه و می کشمون دنبال خودش هرکجا که خواست. به اینجاها هم که می رسه میشینه روبه روی آدم با ژست خونسردی دستشو می زنه زیر چونه اش ومی گه: خر جون نگران نباش!
بده آدم از خودش جا بمونه...

.................................................................................

چیزی نبود. از همین دلهره های هرروزه زندگی (هر روزمره گی؟) آخه به غیر از دلتنگی و خاطرات وشعر و شب و ستاره و عاشق بودن و عاشق نبودن و پاییز و زل زدن به تپه ها و ... دردسرهای روزمره هم هست. شب بیداری هم هست. یک پایان نامه هم هست که از سه هفته پیش سر صفحه شصت و سه مانده.
غم نان هم هست...


........................................................................................

September 25, 2005

و این نوع عجیبی از زندگی بود. زندگی که در آن هرگز خوشبخت نمی شدی. بدبخت هم نمی شدی. به زندگی در سکوت ادامه می دادی و شبها و روزها در سکوتی همه گیر می گذشت.

....................................................................................

در یک لحظه واپسین می پرم توی آخرین قطار. از وحشت برجا ماندن بر یک سکوی متروک و دورافتاده. مسیر و مقصد نامعلوم.
انگشتانم قفل یک مشت خاکستر، در مکث پیش از گشودن دستم در در باد می نویسم.
من اینجا از دورانی می نویسم که سپری شده. پشت هزار حادثه و خاطره و رفتن و ماندن و دیگر شدن و عادت کردن برجا مانده. پشت در بسته زمان.
از خودی که مرگ و دوری و جدایی بینمان فرسنگها فاصله انداخته است.
رو به تپه های دور نزدیک می نشینم و از حس لحظه هایی می نویسم که نامی بر خود ندارند.
در برابر ردیف خاطره هایی که دم پرتگاه فراموشی برای خودکشی صف کشیده اند...


........................................................................................

September 22, 2005

من سایه ای دارم
که این سفر با من بازنگشت
بار اولش هم نیست.

حالا کی کش بیاید دم غروبهای پاییزی روی برگهای ریخته؟


........................................................................................

September 08, 2005

روی کارتون های بسته بندی نشستیم و شام خوردیم. حرف زدیم و خندیدیم تا سکوت نباشد. هزارتا عکس گرفتیم.
خداحافظی که نمی شد بکنیم. به بعضی آدم ها هیچوقت نمی شود گفت خداحافظ. نمی شود گفت به امید دیدار... یا هر جمله دیگری که مال این وقتهاست.
(تصادفی شاید نبود که اول هفته Dont come knocking را دیدم: گریز از یک برهوت به برهوتی دیگر. فرار چه با پای خود ... چه با پای دربند ... فرار...)
حالا اگر به دو تا از بهترین دوستهای دنیا هم بشود خداحافظ گفت، به تمام کوه و دشت زدنها وسفرها که نمی شود. به تمام کوره راههایی که با دوچرخه می رفتیم، به روزها و شبهای این دو سال و نیم که نمی شود.

خود من هم دارم میروم سفر ... با پاییزبرمی گردم.


........................................................................................

September 04, 2005

مثل حس یک لحظه کوتاه درست قبل از به خواب رفتن، یک لحظه کوتاه که تمام حادثه های روز خود یا ناخود آگاه از ذهن آدم می گذرد و راه خودش را می گیرد به سمت حافظه، فراغت ازجنجال لحظه های روزی که گذشته و روزی که می آید و چندان دیگر نخواهد بود و این دانستن.

آی ... ساده گفتن را هنوز بلد نیستم. ساده گفتن از حس ساده سی سالگی ...

یکی از شبهای هفته پیش سی ساله شدم. بالای یک تپه مشرف به شهر، دومین شهر زندگیم، با میلیاردها ستاره و تمام دلتنگی ها و خاطره هایی که همه می خواستند باشند. چشمهایم را بستم ودلم نیامد هیچ آرزوی دیگری بکنم. همان آرزوی هرساله را یکبار دیگر از نوزده سالگی قرض گرفتم.


........................................................................................


counter create hit