●
و این نوع عجیبی از زندگی بود. زندگی که در آن هرگز خوشبخت نمی شدی. بدبخت هم نمی شدی. به زندگی در سکوت ادامه می دادی و شبها و روزها در سکوتی همه گیر می گذشت.
....................................................................................
در یک لحظه واپسین می پرم توی آخرین قطار. از وحشت برجا ماندن بر یک سکوی متروک و دورافتاده. مسیر و مقصد نامعلوم.
انگشتانم قفل یک مشت خاکستر، در مکث پیش از گشودن دستم در در باد می نویسم.
من اینجا از دورانی می نویسم که سپری شده. پشت هزار حادثه و خاطره و رفتن و ماندن و دیگر شدن و عادت کردن برجا مانده. پشت در بسته زمان.
از خودی که مرگ و دوری و جدایی بینمان فرسنگها فاصله انداخته است.
رو به تپه های دور نزدیک می نشینم و از حس لحظه هایی می نویسم که نامی بر خود ندارند.
در برابر ردیف خاطره هایی که دم پرتگاه فراموشی برای خودکشی صف کشیده اند...