نارنج |
October 31, 2005
● زمانی می رسد دیر یا زود
........................................................................................که افسانه عشق در باورت می شکند بی صدا همچون تمام قصه های جن و پری. روایتی عاشقانه از مرگ عشق: les poupées russes فرانسه، ۲۰۰٥، صدوبیست و پنج دقیقه October 26, 2005
● صدای باد که در درختها می پیچد مرا یکسره می برد به روزهای دور. روزهای پردرخت و بادهای چهل وهشت ساعته.
........................................................................................مامان می گوید فقط آبپاشی کن نمی خواهد جارو کنی. این باد دوباره ایوان را پر برگ می کند تا فردا. انگشتم را می گذارم سر شلنگ و آب فواره میزند تا نوک بلندترین درخت. همه این دو سه سال طول کشید تا فهمیدم که این غم پنهان در صدای باد از کجاست. کوچیدن به خانه ای بی درخت و سرزمینی بی باد... این باد هر بار همه را به دوش می کشد و از سر تپه ها سرازیر می شود. از بوی باغچه نم خورده تا نگاه نگران گربه از سر دیوار به آب بازی بی پروای من. می دهم باد فکرهایم رابا خودش ببرد لای درختها. فردا میان هزار رنگ ریخته باز پیدایشان می کنم. October 17, 2005
● اینهمه صبر کرده بودم
........................................................................................تا در این نور تماشایت کنم در سکوت ... نگفتم که بمانی تا باز از راه برسی من سر ساعت این نور سکوت می کنم هر بار - نگفته بودم؟ - تا وقت پاورچین رفتن خورشید از لبه پنجره تو که می دانی چه وقت باید از راه برسی - می دانی؟ - October 13, 2005
● شنيدم كه چون قوى زيبا بميرد
........................................................................................فريبنده زاد و فريبا بميرد شب مرگ، تنها نشيند به موجى رود گوشه اى دور و تنها بميرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب كه خود در ميان غزل ها بميرد گروهى برآنند كه اين مرغ شيدا كجا عاشقى كرد، آنجا بميرد شب مرگ، از بيم، آنجا شتابد كه از مرگ غافل شود تا بميرد من اين نكته گيرم كه باور نكردم نديدم قويى كه به صحرا بميرد ... October 03, 2005
● به اندازه سه روزم کار برداشتم برای خونه. خرید رفتم. دوتا کتاب، کلی خوراکی، فیلم هم گرفتم: همه تجهیزات تو خونه ماندن و تکون نخوردن. مثل اون وقتها که تو باورت نمی شد من یک وقتهایی میتونم این اندازه بیحرکت بشم و خودم هم باورم نمی شد. می دونی گاهی فقط خسته بودم خیلی خسته. بیشتر از هر چیز راستش نگاهم خسته می شد از تمام آنچه که هرروز باید می دید و رد می شد و می گذشت ومی رفت و ندیده می گرفت. دلم می خواست دنیای خیالیمو پشت پلکهام نقاشی می کردم و چشمهامو می بستم. دلم کنج خودمو می خواست با یک تپه کتاب و ردیف فنجونهای خالی و اون پتو کوچیکه که هی تنگ تر دور خودم می پیچوندم و از جام تکون نمی خوردم و کنترل از راه دور و تلفن بی سیم!
........................................................................................می دونی بعد از اون روزهای دور دیگه هیچ سه روزی نیامد که تعطیلی باشه و من کار نکنم و سفر نباشم و خونه باشم و بارون بیاد وخسته باشم و ... باورت میشه؟ ولی باید اینجا می بودی و با چشمهای خودت می دیدی که هنوزم می تونم بیحرکت ترین موجود پیچیده در پتو باشم. سه روز تمام! این شد که یادت افتادم. دیدی گاهی چه سوراخ سنبه هایی تو ذهن آدم هست، هزارتاش رو هم که درز بگیری، باز یکی از یک جایی سر باز می کنه، اونهم فقط با یک بارون ... همین. گفتم برات یک نامه بنویسم وقتی از کنج ام اومدم بیرون پستش می کنم. مواظب خودت باش پاییز جونم. نارنج |