●
به اندازه سه روزم کار برداشتم برای خونه. خرید رفتم. دوتا کتاب، کلی خوراکی، فیلم هم گرفتم: همه تجهیزات تو خونه ماندن و تکون نخوردن. مثل اون وقتها که تو باورت نمی شد من یک وقتهایی میتونم این اندازه بیحرکت بشم و خودم هم باورم نمی شد. می دونی گاهی فقط خسته بودم خیلی خسته. بیشتر از هر چیز راستش نگاهم خسته می شد از تمام آنچه که هرروز باید می دید و رد می شد و می گذشت ومی رفت و ندیده می گرفت. دلم می خواست دنیای خیالیمو پشت پلکهام نقاشی می کردم و چشمهامو می بستم. دلم کنج خودمو می خواست با یک تپه کتاب و ردیف فنجونهای خالی و اون پتو کوچیکه که هی تنگ تر دور خودم می پیچوندم و از جام تکون نمی خوردم و کنترل از راه دور و تلفن بی سیم!
می دونی بعد از اون روزهای دور دیگه هیچ سه روزی نیامد که تعطیلی باشه و من کار نکنم و سفر نباشم و خونه باشم و بارون بیاد وخسته باشم و ... باورت میشه؟ ولی باید اینجا می بودی و با چشمهای خودت می دیدی که هنوزم می تونم بیحرکت ترین موجود پیچیده در پتو باشم. سه روز تمام!
این شد که یادت افتادم. دیدی گاهی چه سوراخ سنبه هایی تو ذهن آدم هست، هزارتاش رو هم که درز بگیری، باز یکی از یک جایی سر باز می کنه، اونهم فقط با یک بارون ...
همین. گفتم برات یک نامه بنویسم وقتی از کنج ام اومدم بیرون پستش می کنم.
مواظب خودت باش پاییز جونم.
نارنج