نارنج


October 26, 2005

صدای باد که در درختها می پیچد مرا یکسره می برد به روزهای دور. روزهای پردرخت و بادهای چهل وهشت ساعته.
مامان می گوید فقط آبپاشی کن نمی خواهد جارو کنی. این باد دوباره ایوان را پر برگ می کند تا فردا.
انگشتم را می گذارم سر شلنگ و آب فواره میزند تا نوک بلندترین درخت. همه این دو سه سال طول کشید تا فهمیدم که این غم پنهان در صدای باد از کجاست. کوچیدن به خانه ای بی درخت و سرزمینی بی باد... این باد هر بار همه را به دوش می کشد و از سر تپه ها سرازیر می شود. از بوی باغچه نم خورده تا نگاه نگران گربه از سر دیوار به آب بازی بی پروای من.
می دهم باد فکرهایم رابا خودش ببرد لای درختها. فردا میان هزار رنگ ریخته باز پیدایشان می کنم.


........................................................................................


counter create hit