●
خوابی که ساعت شش صبح از من گرفتی
شاید به این زودی ها باز نگردد
تا آنوقت یادت را گرو نگه می دارم
خواب هم گاهی ساعتها را اشتباه می گیرد
(برای خواب ولی مگر پهنای این اقیانوس چقدر راه است؟)
●
دو شب است که ساعت هشت و نیم می رویم سینما. دو شب است که هوا سرد زمستانی شده. برف می بارد اولین برف سال.
"سگهای ولگرد" و "سفر قندهار" را دو شب پیاپی نمایش می دهند با حضور کارگردان.
مردی را با شلوار و کاپشن مشکی نشان می دهم: مخملباف. سرها همه در یک جهت می چرخد. بچه ها برایم صبر می کنند تا بروم و بیایم و سلام علیکی بکنم و آن دور و برها باشم تا بالاخره میرویم و باز صبر می کنند تا من از هرچیز که از یادم می گذرد بگویم. از "سلام سینما" و" باغ بلور" و "مدرسه رجایی" تا آن جمله از مقدمه مخملباف بر کتاب "یک لحظه ویزا" که کارهای بزرگ کردن هیچ ربطی به نبوغ و این جور حرفها ندارد، به شانس شاید، به دیوانگی خیلی، به تربیت و تلاش حتما...
فنجانهایمان پر و خالی می شود. می گذاریم هر چند دور که می خواهد از سر نیمه شب بگذرد. از آن وقتها است که دلم برای همین لحظه ای که در آن هستم تنگ می شود.
برف می بارد اولین برف سال. نه از آن برفها که زمین و آسمان را سفید می کند، نرم و آرام تنها یک لایه حریر سفید می کشد روی تپه ها.
●
نه اینکه تا به حال از خودم نپرسیده باشم ولی جواب این سوال با فصلهای سال رنگ عوض می کند، با برگ درختها می ریزد، با باد دور میشود ، با مسافرها می رود، در تاریکی نیمه شبهای تنهایی ناپدید میشود، در شلوغی شهرهای ناآشنا راهش را گم می کند و با خاطره ها جا می ماند.
نه اینکه تا به حال از خودم نپرسیده باشم ولی زندگی را باید انگار باز هربار از نو معنی کرد.
بازمعنی کردم. در سفر، توی بالکن طبقه ششم گالری تیت مدرن رو به انعکاس چراغهای کلیسای سن پاول در رودخانه تیمز. باز معنی می کنم. پشت میز کار، رو به درخت گردو که تا من بروم و برگردم تمام برگهایش ریخته بود. و من نمی توانم به یاد نیاورم که پارسال هم سر همین وقت برگهای درخت ریخت و من نبودم و بر که گشتم برای پیدا کردن جواب ساده ترین سوال زندگی چقدر تنها بودم.
باز معنی می کنم. از پس سفر کردن و دنیاها و آدمهای جدید و باز دیدن دوستهای قدیم، باز معنی می کنم و گره می اندازم به گره هایی که راه باز کردنشان را نمی دانم. باز معنی می کنم و می دهم به دست تردید که با خودش ببرد ... و باز معنی می کنم.