نارنج


November 20, 2005

دو شب است که ساعت هشت و نیم می رویم سینما. دو شب است که هوا سرد زمستانی شده. برف می بارد اولین برف سال.
"سگهای ولگرد" و "سفر قندهار" را دو شب پیاپی نمایش می دهند با حضور کارگردان.
مردی را با شلوار و کاپشن مشکی نشان می دهم: مخملباف. سرها همه در یک جهت می چرخد. بچه ها برایم صبر می کنند تا بروم و بیایم و سلام علیکی بکنم و آن دور و برها باشم تا بالاخره میرویم و باز صبر می کنند تا من از هرچیز که از یادم می گذرد بگویم. از "سلام سینما" و" باغ بلور" و "مدرسه رجایی" تا آن جمله از مقدمه مخملباف بر کتاب "یک لحظه ویزا" که کارهای بزرگ کردن هیچ ربطی به نبوغ و این جور حرفها ندارد، به شانس شاید، به دیوانگی خیلی، به تربیت و تلاش حتما...

فنجانهایمان پر و خالی می شود. می گذاریم هر چند دور که می خواهد از سر نیمه شب بگذرد. از آن وقتها است که دلم برای همین لحظه ای که در آن هستم تنگ می شود.
برف می بارد اولین برف سال. نه از آن برفها که زمین و آسمان را سفید می کند، نرم و آرام تنها یک لایه حریر سفید می کشد روی تپه ها.





........................................................................................


counter create hit