●
دارم میروم.
همین وقتها دو سال پیش راهی بودم به سمتی که آنوقتها خانه بود و دوست خوبی داشتم که می گفت خانه آنجاست که تو هر روز حادثه ای را در آن شروع می کنی و من که لجوجانه می گفتم خانه آنجاست که کتابهایت هست و قاب عکسهایت و خاطره هایت. شبها نمی خوابیدم و همه جا تصویر صدام بود در آن زیرزمین که اول بار پیدایش کرده بودند.
دو سال گذشته حالا و صدام در دادگاههای پیاپی محاکمه می شود من راهی همان سفرم و آن دوست در انتظار به دنیا آمدن کودکی در جایی دور و من مدتهاست ندیده امش که بپرسم خانه اش کجاست.
مانده ام که چقدر حادثه چقدر فاجعه چقدر تنهایی چقدر شروع و پایان در فاصله دو سال می گنجد... چقدر سکوت.
دم رفتن باز قصه گو شدم! ببخش.
کریسمس مبارک!