نارنج


October 16, 2006

حالا یعنی ما چون یه خدای گردن کلفت بالاسرمون نداریم هرکاری خواستی باس بکنی با ما؟


........................................................................................

August 18, 2006

چمدان این سفر پطرزبورغ را تا ببندم...

می بینی هرچه زبان روسی ازت یاد گرفته بودم از خاطرم رفته جز همان "نازدارویا" ی خوب قدیمی مان.
ولی تو بگویی اگر یک یادت از خاطرم کم شده باشد...

دوشنبه شب راس ساعت عروسی تان جشن من کنار رود نوا، کمی از جشن شما نخواهد داشت. به صرف ناب ترین ودکای دنیا که سمج ترین بغضها را هم سوراخ می کند.
لطفش هم اگر کم، بدون "سخن" گفتن تو، باشد.
باز می دانم جایی در دنیا دوتا چشم مورب هست که "سخن" هایش نه تمام می شود و نه تکرار. مثل دوستی اش. مثل خاطره هایش.

بگذار کار این چمدان به آخر برسد امشب...


........................................................................................

August 08, 2006

باد و سرما اول بساط رو بهم می ریزد و بعد همه را از روی تراس تارومار می کند و می فرستد داخل. من دل نمی کنم. می دانم تو که رفتی دیگر نخواهم آمد اینجا.

میگی راه دوری نیست.

... می آیم سر میزنم

... قرار بگذاریم آخر هفته ها بریم استخر

... تولدت چندشنبه میشه من میام

...

من می دانم هر راهی که دوتا شهر را از هم جدا می کند طولانی است.

... داریم پیتزا درست می کنیم میایی؟

... فیلم چی داری؟

... بارون بند آمد بریم یه بستنی؟

... میایی یه سر با جعبه ابزارت؟

...

حتما باید وقت رفتن می شد و من می آمدم اینجا تا یادم بیاد که ما با هم بود که تنها شدیم. که با هم شبها و روزها وحشت می کردیم از سرعت تغییر کردن همه چیز. که با هم تنها موندیم...
که تو تنها کسی بودی که خونه ام رو دیده بودی که دیگه نیست.

آتش بی آتش.
اینجا بلندترین و بادگیرترین تراس نان اسموکینگ دنیاست.


........................................................................................

August 04, 2006

امروز درست یکسال و هشت ماه و دو روز بود که پا نگذاشته بودم به رستوران مورد علاقه ام.
هنوزم بشقابهای پستا شون خیلی گنده است.
هنوزم میزها تنگ هم اند و پرسروصداست. جون میده برای سکوت کردن!
هنوزم بهترین شرابشون اون یکی مونده به آخریه است.
هنوزم وقت حساب کردن خودت باید بگی چیا خوردی و یادت نیاد و دیر بجنبی اون که از همه گرونتره رو برات می نویسن!

امروز درست یکسال و هشت ماه و دو روزه که ندیدمت.
که باهات غذا نخوردم. که باهات ننوشیدم. که بشقابامونو عوض نکردیم نصفه که می شدن.

امروز حدودا همین قدرا زمانه که با خودم قرار گذاشتم برم دنبال چیزهایی که ارزش یک خیابون سنگفرشی خیس رو بعد از این بارون و این شراب داشته باشه.

امروز دیدم که آدم... گاهی ... اگه بخواد... فکر می کنه که یادش رفته...


........................................................................................

August 02, 2006

خواب می بینی و بیدار می شوی. بعد می بینی که هنوز خواب می بینی. باز بیدار می شوی در خواب ...
و دیگر هیچوقت نمی دانی که خواب می بینی یا بیداری.


........................................................................................

July 28, 2006

یه غروب جمعه تابستون نذر تنهایی
که چای دم کنم و بنشینم رو به تپه ها و یادم بیاد و دلم تنگ بشه قد یه ذره پائیز

یه شبی که خیلی تابستون باشه


........................................................................................

July 10, 2006

سر ساعت داغ چهار بعدازظهر خاطره ای بی جهت ازجای خود لغزید و از یکی از آن لبه های تاریک افتاد و کسی نفهمید به کجا. دیر شده بود، دیر شده بود و کسی اینرا نمی دانست. ثانیه ها از تنبلی پس و پیش از راه می رسیدند. همه آنهایی که انتظار کشیدن بلد نبودند از پا افتادند و آن ثانیه ، شاید که در خواب مانده بود، به شتاب خود را رسانید و - همه اتفاقی که افتاد این بود که –
دیر رسید.


........................................................................................

June 29, 2006

رویاهای شب تابستان زود تارومار می شوند

چوب رهبر فرود می آید
و آواز دسته جمعی پرنده ها
که باورکردنی نیست ولی هرگز قضا نمی شود
حتی پس باران

این فصل که می رسد خواب من هشیارتر است از بیداری هایم

تو رد می شوی

پرنده ها مچ ات را می گیرند
زیر قولت زده ای باز ...


........................................................................................

June 22, 2006

بهار، تابستان، پائیز، زمستان و بهار ...
تابستان؟


........................................................................................

June 08, 2006

دیدی دنیامو؟ نزدیکترین تپه ها و باریکترین پسکوچه ها و قشنگترین پنجره ها و پرصداترین پرنده ها وبی پدرمادرترین سربالایی ها و سردترین شبهای تابستون و بیعارترین آسمون وبهترین دوستها و گس ترین شراب دنیا رو ... و تنها مغازه ای تو دنیا که دوچرخه و چرخ خیاطی رو کنار هم می فروشه؟!

دیدی کافه کم نیاوردیم برای حرفهامون؟


........................................................................................

May 28, 2006

بی معرفتی هم حدی داره به مولا. هیچ جور که با ما راه نیومدی. هیچ رقم که با ما تا نکردی ... اینهمه گل کاشتیم امسال سر این بهار. ما کی گل می کاشتیم؟ درخت کاشته بودیم، نشاء گوجه فرنگی زده بودیم تو باغ وردست بابا. گل بکار و شمعدونی کار ما نبودیم که شدیم.
تو هم عوضش خوب ما رو کاشتی.
گفتیم می آیی و همسفره میشی و بعدش هم همسفر و با هم می زنیم به راه. رسم هرساله همین بود هرچی من یادم میاد از دوازده سیزده سال پیش به اینطرف. یادش به خیر باشه یه اردیبهشتی بود و یه خرداد. درخت و بعد از ظهر و جاده و رفتن ... و عاشق برگشتن. اینا رو ازمون گرفتند و تو رو تحویلمون دادن که... ای که هی... حالا که همه دنیا با ما تا نکرد، باشه اینم روش. گیرم این ماه می هم با ما تا نکرد.
گفته باشم این ابر و رعد و باد و بارون سهم ما شد ولی رسم ما نشدها.


........................................................................................

May 13, 2006

یه تکه عکس دست گرفتی و در جستجوی زمان از دست رفته راه افتادی.
صاف سر تابستون، تو این ماه می که دیگه تنها چیزی که گل نداده فقط خود منم، وقتی که روزها بلندند و شبها تا بیان تنها بشن صبح از راه رسیده، وقتی بالاخره بازم میشه کنار میدان روی زمین نشست و وسط هیچ جمعی غریبه نبود.
حالا تو یاد زمان گذشته افتادی...
پائیز رو مگه ازت گرفته اند؟

صندلهایم را درمیاورم.
من باهات نمیام به روزهایی که این رودخانه نیست.

شاید با رگبار بعدی.


........................................................................................

April 27, 2006

هر بار که بارون میاد
این علفها قد می کشند
هربار که بعدش آفتاب در میاد...
همه چیز با همین سرعت باورنکردنی سبز میشه
قد می کشه
شاید مال انتظار دور و دراز فرصت سبز شدن باشه

هر بار که بارون میاد
دلم تنگ میشه
و اینهمه سبز شدن رو دوست ندارم
هربار که بعدش آفتاب در میاد...
شاید مال انتظاری باشه که باید همین بهار سر برسه
دوست ندارم تابستون از راه بیاد
قبل از اینکه اون از راه رسیده باشه.


........................................................................................

April 11, 2006

The man who said "I'd rather be lucky than good" saw deeply into life. People are often afraid to realize how much of an impact luck plays. There are moments in a tennis match where the ball hits the top of the net, and for a split second, remains in mid-air. With a litte luck, the ball goes over, and you win. Or maybe it doesn't, and you lose
بعد تا چهار صبح در کافه های مختلف از این فیلم حرف می زنیم. به نظر همه داستان فیلم خیلی غیرواقعی است.
و من که اصرار می کنم احتمال هیچ حادثه ای در زندگی غیرواقعی نیست. ضمن باور اینکه همه چیز می تواند همیشه جور دیگری باشد. درست مثل یک توپ که مماس با تور رد می شود ... یا نمی شود.

ـ فرو می روم در دنیای خودم ـ

که اگر دستم را یک ذره بیشتر کشیده بودم توپ رد شده بود. که اگر یک ثانیه زودتر به توپ ضربه زده بودم. که اگر هر کار دیگری کرده بودم جای اینکه چشمهایم را ببندم و هوا را بو بکشم.

ـ باز می آیم بیرون و باز فرو می روم ـ


........................................................................................

April 05, 2006

دنیای بیست سال پیش را وحشت برداشته و ما غرقیم در وحشت خودمان.
حالا بازعکسها و خبرها ...
آن سال چقدر گم بوده وحشت ما در دنیا.
و دنیا چقدر گم می شد در وحشت آژیر خطر و پناهگاه و بمباران بهمن ماه بیست سال قبل ما.

چرنوبیل : 1986


........................................................................................

March 24, 2006

بچه ها شروع به شمردن می کنند: ده، نه، هشت، ... تا من می آیم بگویم سال را اصلا چطور تحویل می کنند ... یک!! چوب پنبه از سر بطری می جهد به هوا.... فرقی هم مگر میکند؟ "خوش به حال جام لبریز از شراب"...

- هفت سین مبارک!
- عید، عید... شما... مبارک.
چند بار زمین به دور خورشید بگردد تا این کلمه ها را جای هم نگیری؟!

یک کره جغرافیای زمین خریده ام. هدیه سال نو. دو تا پرچمک درست می کنم برای دو شهری که در آنها زندگی کرده ام. برای دو شهری که در آنها به دنیا آمده ایم. برای دو شهری که در هیچکدام آنها با هم نبوده ایم. این دو شهر خیلی دور را نشان می کنم. بعد می بینم که فاصله پرچمکها می شود فقط دو بند انگشت.

عطر نرگسها آدم را دیوانه می کند. اولین اتفاق هر روز صبح همین بو شده است. دومین اتفاق بلافصل هم یاد عید. صبح ها ... دلم می خواهد کوچک بشوم، خیلی کوچک و یک پنجاه تومانی نو عیدی بگیرم.


........................................................................................

March 13, 2006

(اینهارو صد دفعه گفتم بازهم می گم!)

یه مامان بابایی بودند که خوب و بد رو نگفتند به بچه ها.
جایزه نخریدند براشون که شاگرد اول بشن.
راهی نگذاشتند جلوی پاشون تا بلکه راه خودشون رو برن.

یه مامان بابایی بودند که نمی خواستند یکذره فرق باشه بین بچه های خودشون و" بچه های مردم".
" بچه های مردم" که می آمدند سرکلاسشون و با خودشون گریه و گلایه و بیخوابی و غصه و نداری و وحشت و انتقام می آوردند.

یه مامان بابایی بودند که می گفتند به ما خیلی از این کمتر می رسید اگه دنیا رو بین آدمها تقسیم می کردند.

خوب ما هم راه خودمون رو می رفتیم هرکدوم. با افت و خاست. سر جای اولمون می موندیم ولی اگه مامان بابایی نبودند که به سختیهای زندگی عادتمون دادند. اینهارو صد دفعه گفتم. بازهم می گم حالا که شما هی می پرسید چرا ما شبیه هم نشدیم!


........................................................................................

March 06, 2006



و این ها ته سفره آسمان بود ...!


........................................................................................

March 03, 2006

زمستان برفهای ته سفره اش را می تکاند. برف می آید با سردی و سفیدی و سنگینی ... با سکوت.
آرام می روم و می آیم. با تو کمتر حرف می زنم. موزیک هم فقط با هدفون گوش می دهم. که هیچ صدایی این سکوت را نشکند. بغض بیصداست. نوشتن هم.
برف می آید به یاری و می پوشاند و خفه می کند.
جای پا.
صدای دور شدن قدم ها.


........................................................................................

February 19, 2006

برفها رفته اند، با آفتاب و با باران.

می گویم بیا و اعتماد کن به زمان. حادثه ها را ببین آنطور که در بعد زمان کشیده می شوند و تغییر ماهیت می دهند. حادثه ها فقط یک لحظه را جا به جا می کنند ولی آن لحظه بسیاری لحظه ها را. بار ناکامی ها را بگذار به دوش لحظه ها که به دست هم بدهند و جایی هم از دست بیاندازند.

روبه روی من نشسته ای و من از خودم می پرسم که زمان از تو بیشتر ستانده یا از من. که تو اصلا چطور رد اینهمه سال را گرفته ای و آمده ای تا اینجا. تا به این ساعت. این ساعت فشرده شده بین رسیدن و رفتن دو قطارـ فرصتی برای یک مکث و چند کلام بین قطارهایی که همه به یکسو می روند.

تا سکوت می کنی، بر می گردی به عقب. آنجا که تو راست ایستاده ای، بی اعتنا به زمان و آنچه در برابر چشمهای همه از تو گرفت. آنجا که من همه این هشت سال پیش رویم است و نمی دانم. آنجا که ایستاده ام به عادت آنروزهایم خمیده به یک سمت، خیلی سبک، بی اعتنا به زمان که در آخر همه گیر و ستان هایش این سبک ایستادن را به من بدهکار است.

تا حرف می زنی، تصویر تو اینهمه زمان را پشت سر می گذارد و می نشیند روی این چهره رو به روی من.
در دلم می پرسم: "یادت هست؟"

برفها آب شده اند و سرما شکسته. می شود رفت و وقت رفتن دست تکان داد در هوا. دو ساعت و نیم راه هنوز در پیش است که هشت سال را بروی و برگردی و ندانی، هرگز ندانی که زمان به کجا می برد تو را، حادثه ها را...


........................................................................................

February 10, 2006

من امروز عکس نگرفتم.
من امروز ننوشتم برای آنکه دلش در سرزمین بی برف تنگ می شود.
چه خوب که اینجایی...


........................................................................................

January 25, 2006

در این سرمای منفی چند درجه دست در دست تو می روم. دستهایت گرم نیست. سرد هم نیست. دستهایت نیست.
می روم همینطور از خیابانهایی که هیچوقت با هم نرفتیم. دلم تنگ می شود، برای راه مدرسه تا خانه، برای راه باغ پنجشنبه ظهرها، برای تک تک مغازه های سر گذر، برای همه راههایی که می رفتیم...
می روم همینطور و این سه سالی را که نبودی می گذرم. حرفهایی که نبودی و نگفتم و نگفتن عادتم شد. می روم و به تو فکر می کنم و خودم، به منی که با تو رفت. منی که در ذهن تو زندگی می کرد و
مرد.

دستت را می گیرم و دلم تنگ می شود برای سهمگین ترین دلهره کودکی هایم که رها شدن دستم از تو بود. که روزی آخر باید برسد که وقت دلهره های ناگاه دیگر تو را صدا نزنم.

چند قدم از تو جلو افتاده ام. منتظر می مانم تا برسی.من سردم نیست و رد اشکهایم نمی سوزد. چه خوب که دیگر نگرانم نیستی. دیگر هیچوقت.


........................................................................................

January 19, 2006

زندگی اگر قمار بود، می شد از بازی رفت بیرون. دست کم برای یک دور یا بیشتر یا برای همیشه.
می شد یک جایی عقب نشست و گفت من نیستم!

می شد نباخت.

یک در کناری شاید می داشت که می شد از آن بیرون زد.
یا یک گوشه پنهان که در خلوتش می شد صورت گرگرفته ات را به سرمای شیشه بچسبانی و سر زدن خورشید را نگاه کنی و روزی که شروع می شود و پایانی برهرآنچه گذشته.

چقدر بارها آرزو کرده ام که کاش زندگی قمار بود
یک قمار سنگین
که می شد بازی اش نکرد.


........................................................................................

January 11, 2006

اینهمه راهو میری و می بینی
هی!
اونجا نیست دیگه اونی که می خواست دنیا رو عوض کنه: حالا جاش یکیه که دنیا عوضش کرده.


........................................................................................


counter create hit