●
در این سرمای منفی چند درجه دست در دست تو می روم. دستهایت گرم نیست. سرد هم نیست. دستهایت نیست.
می روم همینطور از خیابانهایی که هیچوقت با هم نرفتیم. دلم تنگ می شود، برای راه مدرسه تا خانه، برای راه باغ پنجشنبه ظهرها، برای تک تک مغازه های سر گذر، برای همه راههایی که می رفتیم...
می روم همینطور و این سه سالی را که نبودی می گذرم. حرفهایی که نبودی و نگفتم و نگفتن عادتم شد. می روم و به تو فکر می کنم و خودم، به منی که با تو رفت. منی که در ذهن تو زندگی می کرد و
مرد.
دستت را می گیرم و دلم تنگ می شود برای سهمگین ترین دلهره کودکی هایم که رها شدن دستم از تو بود. که روزی آخر باید برسد که وقت دلهره های ناگاه دیگر تو را صدا نزنم.
چند قدم از تو جلو افتاده ام. منتظر می مانم تا برسی.من سردم نیست و رد اشکهایم نمی سوزد. چه خوب که دیگر نگرانم نیستی. دیگر هیچوقت.
●
زندگی اگر قمار بود، می شد از بازی رفت بیرون. دست کم برای یک دور یا بیشتر یا برای همیشه.
می شد یک جایی عقب نشست و گفت من نیستم!
می شد نباخت.
یک در کناری شاید می داشت که می شد از آن بیرون زد.
یا یک گوشه پنهان که در خلوتش می شد صورت گرگرفته ات را به سرمای شیشه بچسبانی و سر زدن خورشید را نگاه کنی و روزی که شروع می شود و پایانی برهرآنچه گذشته.
چقدر بارها آرزو کرده ام که کاش زندگی قمار بود
یک قمار سنگین
که می شد بازی اش نکرد.
●
اینهمه راهو میری و می بینی
هی!
اونجا نیست دیگه اونی که می خواست دنیا رو عوض کنه: حالا جاش یکیه که دنیا عوضش کرده.