نارنج


January 25, 2006

در این سرمای منفی چند درجه دست در دست تو می روم. دستهایت گرم نیست. سرد هم نیست. دستهایت نیست.
می روم همینطور از خیابانهایی که هیچوقت با هم نرفتیم. دلم تنگ می شود، برای راه مدرسه تا خانه، برای راه باغ پنجشنبه ظهرها، برای تک تک مغازه های سر گذر، برای همه راههایی که می رفتیم...
می روم همینطور و این سه سالی را که نبودی می گذرم. حرفهایی که نبودی و نگفتم و نگفتن عادتم شد. می روم و به تو فکر می کنم و خودم، به منی که با تو رفت. منی که در ذهن تو زندگی می کرد و
مرد.

دستت را می گیرم و دلم تنگ می شود برای سهمگین ترین دلهره کودکی هایم که رها شدن دستم از تو بود. که روزی آخر باید برسد که وقت دلهره های ناگاه دیگر تو را صدا نزنم.

چند قدم از تو جلو افتاده ام. منتظر می مانم تا برسی.من سردم نیست و رد اشکهایم نمی سوزد. چه خوب که دیگر نگرانم نیستی. دیگر هیچوقت.


........................................................................................


counter create hit