نارنج


February 19, 2006

برفها رفته اند، با آفتاب و با باران.

می گویم بیا و اعتماد کن به زمان. حادثه ها را ببین آنطور که در بعد زمان کشیده می شوند و تغییر ماهیت می دهند. حادثه ها فقط یک لحظه را جا به جا می کنند ولی آن لحظه بسیاری لحظه ها را. بار ناکامی ها را بگذار به دوش لحظه ها که به دست هم بدهند و جایی هم از دست بیاندازند.

روبه روی من نشسته ای و من از خودم می پرسم که زمان از تو بیشتر ستانده یا از من. که تو اصلا چطور رد اینهمه سال را گرفته ای و آمده ای تا اینجا. تا به این ساعت. این ساعت فشرده شده بین رسیدن و رفتن دو قطارـ فرصتی برای یک مکث و چند کلام بین قطارهایی که همه به یکسو می روند.

تا سکوت می کنی، بر می گردی به عقب. آنجا که تو راست ایستاده ای، بی اعتنا به زمان و آنچه در برابر چشمهای همه از تو گرفت. آنجا که من همه این هشت سال پیش رویم است و نمی دانم. آنجا که ایستاده ام به عادت آنروزهایم خمیده به یک سمت، خیلی سبک، بی اعتنا به زمان که در آخر همه گیر و ستان هایش این سبک ایستادن را به من بدهکار است.

تا حرف می زنی، تصویر تو اینهمه زمان را پشت سر می گذارد و می نشیند روی این چهره رو به روی من.
در دلم می پرسم: "یادت هست؟"

برفها آب شده اند و سرما شکسته. می شود رفت و وقت رفتن دست تکان داد در هوا. دو ساعت و نیم راه هنوز در پیش است که هشت سال را بروی و برگردی و ندانی، هرگز ندانی که زمان به کجا می برد تو را، حادثه ها را...


........................................................................................

February 10, 2006

من امروز عکس نگرفتم.
من امروز ننوشتم برای آنکه دلش در سرزمین بی برف تنگ می شود.
چه خوب که اینجایی...


........................................................................................


counter create hit