نارنج


March 13, 2006

(اینهارو صد دفعه گفتم بازهم می گم!)

یه مامان بابایی بودند که خوب و بد رو نگفتند به بچه ها.
جایزه نخریدند براشون که شاگرد اول بشن.
راهی نگذاشتند جلوی پاشون تا بلکه راه خودشون رو برن.

یه مامان بابایی بودند که نمی خواستند یکذره فرق باشه بین بچه های خودشون و" بچه های مردم".
" بچه های مردم" که می آمدند سرکلاسشون و با خودشون گریه و گلایه و بیخوابی و غصه و نداری و وحشت و انتقام می آوردند.

یه مامان بابایی بودند که می گفتند به ما خیلی از این کمتر می رسید اگه دنیا رو بین آدمها تقسیم می کردند.

خوب ما هم راه خودمون رو می رفتیم هرکدوم. با افت و خاست. سر جای اولمون می موندیم ولی اگه مامان بابایی نبودند که به سختیهای زندگی عادتمون دادند. اینهارو صد دفعه گفتم. بازهم می گم حالا که شما هی می پرسید چرا ما شبیه هم نشدیم!


........................................................................................


counter create hit