●
بی معرفتی هم حدی داره به مولا. هیچ جور که با ما راه نیومدی. هیچ رقم که با ما تا نکردی ... اینهمه گل کاشتیم امسال سر این بهار. ما کی گل می کاشتیم؟ درخت کاشته بودیم، نشاء گوجه فرنگی زده بودیم تو باغ وردست بابا. گل بکار و شمعدونی کار ما نبودیم که شدیم.
تو هم عوضش خوب ما رو کاشتی.
گفتیم می آیی و همسفره میشی و بعدش هم همسفر و با هم می زنیم به راه. رسم هرساله همین بود هرچی من یادم میاد از دوازده سیزده سال پیش به اینطرف. یادش به خیر باشه یه اردیبهشتی بود و یه خرداد. درخت و بعد از ظهر و جاده و رفتن ... و عاشق برگشتن. اینا رو ازمون گرفتند و تو رو تحویلمون دادن که... ای که هی... حالا که همه دنیا با ما تا نکرد، باشه اینم روش. گیرم این ماه می هم با ما تا نکرد.
گفته باشم این ابر و رعد و باد و بارون سهم ما شد ولی رسم ما نشدها.
●
یه تکه عکس دست گرفتی و در جستجوی زمان از دست رفته راه افتادی.
صاف سر تابستون، تو این ماه می که دیگه تنها چیزی که گل نداده فقط خود منم، وقتی که روزها بلندند و شبها تا بیان تنها بشن صبح از راه رسیده، وقتی بالاخره بازم میشه کنار میدان روی زمین نشست و وسط هیچ جمعی غریبه نبود.
حالا تو یاد زمان گذشته افتادی...
پائیز رو مگه ازت گرفته اند؟
صندلهایم را درمیاورم.
من باهات نمیام به روزهایی که این رودخانه نیست.
شاید با رگبار بعدی.