نارنج


August 04, 2006

امروز درست یکسال و هشت ماه و دو روز بود که پا نگذاشته بودم به رستوران مورد علاقه ام.
هنوزم بشقابهای پستا شون خیلی گنده است.
هنوزم میزها تنگ هم اند و پرسروصداست. جون میده برای سکوت کردن!
هنوزم بهترین شرابشون اون یکی مونده به آخریه است.
هنوزم وقت حساب کردن خودت باید بگی چیا خوردی و یادت نیاد و دیر بجنبی اون که از همه گرونتره رو برات می نویسن!

امروز درست یکسال و هشت ماه و دو روزه که ندیدمت.
که باهات غذا نخوردم. که باهات ننوشیدم. که بشقابامونو عوض نکردیم نصفه که می شدن.

امروز حدودا همین قدرا زمانه که با خودم قرار گذاشتم برم دنبال چیزهایی که ارزش یک خیابون سنگفرشی خیس رو بعد از این بارون و این شراب داشته باشه.

امروز دیدم که آدم... گاهی ... اگه بخواد... فکر می کنه که یادش رفته...


........................................................................................


counter create hit