نارنج


August 08, 2006

باد و سرما اول بساط رو بهم می ریزد و بعد همه را از روی تراس تارومار می کند و می فرستد داخل. من دل نمی کنم. می دانم تو که رفتی دیگر نخواهم آمد اینجا.

میگی راه دوری نیست.

... می آیم سر میزنم

... قرار بگذاریم آخر هفته ها بریم استخر

... تولدت چندشنبه میشه من میام

...

من می دانم هر راهی که دوتا شهر را از هم جدا می کند طولانی است.

... داریم پیتزا درست می کنیم میایی؟

... فیلم چی داری؟

... بارون بند آمد بریم یه بستنی؟

... میایی یه سر با جعبه ابزارت؟

...

حتما باید وقت رفتن می شد و من می آمدم اینجا تا یادم بیاد که ما با هم بود که تنها شدیم. که با هم شبها و روزها وحشت می کردیم از سرعت تغییر کردن همه چیز. که با هم تنها موندیم...
که تو تنها کسی بودی که خونه ام رو دیده بودی که دیگه نیست.

آتش بی آتش.
اینجا بلندترین و بادگیرترین تراس نان اسموکینگ دنیاست.


........................................................................................


counter create hit