●
چمدان این سفر پطرزبورغ را تا ببندم...
می بینی هرچه زبان روسی ازت یاد گرفته بودم از خاطرم رفته جز همان "نازدارویا" ی خوب قدیمی مان.
ولی تو بگویی اگر یک یادت از خاطرم کم شده باشد...
دوشنبه شب راس ساعت عروسی تان جشن من کنار رود نوا، کمی از جشن شما نخواهد داشت. به صرف ناب ترین ودکای دنیا که سمج ترین بغضها را هم سوراخ می کند.
لطفش هم اگر کم، بدون "سخن" گفتن تو، باشد.
باز می دانم جایی در دنیا دوتا چشم مورب هست که "سخن" هایش نه تمام می شود و نه تکرار. مثل دوستی اش. مثل خاطره هایش.
بگذار کار این چمدان به آخر برسد امشب...