●
دهم فوریه این شهر را شروع میکنم، چهار سال پیش. بعدها همیشه فکر میکردم هواپیما که مرا اینجا رسانید به زمین ننشست. مرا انگار از توی آسمان پرت کرده بود وسط این شهر. تا مدتها دست و پا و تمام وجودم شکسته بود و درد میکرد. هیچ نمیدانستم راه پشت پیچ بعدی جور دیگر خواهد شد. زمان را دست کم گرفته بودم. نمیدانستم روزی اینجا اینهمه برای از دست دادن خواهم داشت.
دهم فوریه دارم از این شهر میروم، امروز. این شوخی زمان و همان اشتباه چهار سال پیش تکرار میشود: من باز هم وقت رفتن گریه نمیکنم.
●
پشت همین میز دم همین پنجره. تو می آیی و از بالای سر من به کلماتی نگاه می کنی که چون لفافه ای از رمز و جادو همه چیز را در بر می گیرد. پروانه هایت به حرکت در می آیند (هنوز هستند؟) پروانه هایی که آرزو می کنم باشند برای همیشه آنجا باشند. آزاد ولی بند آن یادگارهای فراوان. جایی را زیر قفسه سینه ات نشان می دادی و می گفتی: اینجا!
در زندگی لحظه های کوتاهی هست، مثل یک لحظه مکث در آستانه در، چطور بگویم از زمینه میلیونها لحظه یکنواخت دیگر می زند بیرون و پس لرزه هایش را می فرستد تا دور تا لحظه های بسیار دور. مثل سنگریزه ای که پرت می کنی وسط آب و موج موجک هایی که تا بینهایت می روند و آنقدر کوچک می شوند که نمی شود دید ولی:
از بین نمی روند.
از بین نرفتند. امروز کتاب داستان دو خط را پیدا کردم. روی میزم بود دم همین پنجره اینهمه سال. تو با خودت نبردی و من هم. لابد من هم به قدر تو از خداحافظی متنفر بودم. از این یکی بودم. اینهمه روز و شب با شتاب گذشتند و ساعتها پر و خالی شدند و من هم. تو به پروانه هایت ماموریت داده ای که از هرکسی از این حوالی رد می شود حال مرا بپرسند و من چقدر ازشان ممنونم هربار که می شنوم فراموشم نکرده ای. کتاب را شاید برایت بفرستم. دو خطی هم شاید نوشتم.
همین میز حالا، خالی و سفید و سبک. من که می روم تو تنهاتر نمی شوی و همه فرق، در همین است.