●
پشت همین میز دم همین پنجره. تو می آیی و از بالای سر من به کلماتی نگاه می کنی که چون لفافه ای از رمز و جادو همه چیز را در بر می گیرد. پروانه هایت به حرکت در می آیند (هنوز هستند؟) پروانه هایی که آرزو می کنم باشند برای همیشه آنجا باشند. آزاد ولی بند آن یادگارهای فراوان. جایی را زیر قفسه سینه ات نشان می دادی و می گفتی: اینجا!
در زندگی لحظه های کوتاهی هست، مثل یک لحظه مکث در آستانه در، چطور بگویم از زمینه میلیونها لحظه یکنواخت دیگر می زند بیرون و پس لرزه هایش را می فرستد تا دور تا لحظه های بسیار دور. مثل سنگریزه ای که پرت می کنی وسط آب و موج موجک هایی که تا بینهایت می روند و آنقدر کوچک می شوند که نمی شود دید ولی:
از بین نمی روند.
از بین نرفتند. امروز کتاب داستان دو خط را پیدا کردم. روی میزم بود دم همین پنجره اینهمه سال. تو با خودت نبردی و من هم. لابد من هم به قدر تو از خداحافظی متنفر بودم. از این یکی بودم. اینهمه روز و شب با شتاب گذشتند و ساعتها پر و خالی شدند و من هم. تو به پروانه هایت ماموریت داده ای که از هرکسی از این حوالی رد می شود حال مرا بپرسند و من چقدر ازشان ممنونم هربار که می شنوم فراموشم نکرده ای. کتاب را شاید برایت بفرستم. دو خطی هم شاید نوشتم.
همین میز حالا، خالی و سفید و سبک. من که می روم تو تنهاتر نمی شوی و همه فرق، در همین است.