●
دهم فوریه این شهر را شروع میکنم، چهار سال پیش. بعدها همیشه فکر میکردم هواپیما که مرا اینجا رسانید به زمین ننشست. مرا انگار از توی آسمان پرت کرده بود وسط این شهر. تا مدتها دست و پا و تمام وجودم شکسته بود و درد میکرد. هیچ نمیدانستم راه پشت پیچ بعدی جور دیگر خواهد شد. زمان را دست کم گرفته بودم. نمیدانستم روزی اینجا اینهمه برای از دست دادن خواهم داشت.
دهم فوریه دارم از این شهر میروم، امروز. این شوخی زمان و همان اشتباه چهار سال پیش تکرار میشود: من باز هم وقت رفتن گریه نمیکنم.